به خدای ناشناخته

نویسنده: جان اشتاین بک
زمان: 02:06:09
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
به خدای ناشناخته قسمت اول
به خدای ناشناخته قسمت دوم
به خدای ناشناخته قسمت سوم
به خدای ناشناخته قسمت چهارم
خلاصه:

«به خدای ناشناخته» نوشته «جان اشتاین بک»، رمانیست معنوی و فرازمینی با پایه‌ی رئال. شخصیت داستان «جوزف»، خانواده‌اش را ترک می‌کند تا جای بهتری را برای آن¬ها پیدا کند…
جوزف همراه پدر و برادرانش در مزرعه‌ای زندگی می‌کند، اما به نظر می‌رسد مزرعه چندان بزرگ نیست و در غرب قیمت زمین ارزان است. جوزف می‌خواهد مزرعه را ترک کند و به غرب برود و پدر دعای خیر را بدرقه او می‌کند. جوزف آدم عجیبی است. آدمی که با زمین پیوند دارد و زمین را درک می‌کند با زمین حرف می‌زند و روح آب و زمین را متوجه می‌شود. جوزف در سرزمین جدید پا می‌گیرد و حس می‌کند و وظیفه او حفاظت از روح زمین است.
در بخشی از کتاب به خدای ناشناخته می‌شنویم:
«خوانیتو» خیره شده بود و با انگشت‌هایش کارد بلندی را که از کمرش آویزان بود، لمس می‌کرد. اما «روماس» فقط خندید و به طرف جوزف برگشت و با لحنی تحقیرآمیز گفت: «خوانیتو به خودش می‌گوید که بالاخره یک روز با این کارد یک نفر را خواهم کشت، همین طوری به خودش مغرور است اما خوب می‌داند که جراتش را ندارد و همین امر باعث می‌شود که زیاد به خودش نبالد.» بعد رو به خوانیتو کرد: «برو یک تکه چوب بردار تیز کن و بیا و غذایت را بخور، بعدا می‌توانی درباره کاستیلی بودن صحبت کنی، خاطر جمع باش که هیچ کس ترا نمی‌شناسد.»
جوزف ماهی تابه را زمین گذاشت و با نگاه استفهام آمیزی به روماس نگریسته از او پرسید: «چرا مسخره می‌کنی؟ از این کار چه نفعی می‌بری؟ کاستیلی بودن چه ضرری برای تو دارد؟»

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *