بودن

نویسنده: یرژی کوشینسکی
زمان: 01:26:47
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
بودن قسمت اول
بودن قسمت دوم
بودن قسمت سوم
خلاصه:

«بودن» رمانی از نویسنده لهستانی، «یرژی کوشینسکی» با ترجمه «مهسا ملک مرزبان» است. این داستان درباره پیرمردی است که بعد از چهل سال باغبانی، ناگهان با جامعه‌ای روبه‌رو می‌شود که تا به حال با آن مواجه نشده است.
«بودن» درباره پیرمردی به نام چنس است. مردی که تنها با یک تلویزیون رفیق بوده است. او در کودکی مادرش را از دست می‌دهد و پدرش را هم نمی‌شناسند. مردی او را به خانه‌اش می‌برد و چنس در باغ او، به باغبانی و مراقبت از گل‌ها و گیاهان مشغول می‌شود. حالا چهل سالی از آن روز گذشته است و صاحب خانه‌ای که چنس در آن باغبانی می‌کرد از دنیا رفته است. چنس به ناچار باید با جامعه روبه‌رو شود و پایش را از خانه‌ای که در گذشته در آن زندگی می‌کرده است، بیرون بگذارد. او با اتفاقات و مردمی عجیب مواجه می‌شود و ناخواسته به خانه یکی از سیاستمداران وارد می‌شود.
«بودن» با زبان ساده و روایت طنزگونه خود نقدی بر سیستم اجتماعی موجود در جهان وارد می‌کند و سیاست و اقتصاد را به بازی می‌گیرد.
در بخشی از این داستان می¬شنویم:
یکشنبه بود، چنس توی باغ می‌پلکید. به آرامی شلنگ سبز را به سمت دیگری برد و به دقت به جریان آب چشم دوخت. در کمال آسودگی جریان آب را به تک‌تک گل و گیاه و شاخه‌های باغ رساند. گیاهان مثل آدم‌ها بودند؛ برای زندگی، رهایی از بیماری‌ها و مردن در آرامش نیاز به مراقبت داشتند.
ولی با آدم‌ها فرق‌هایی هم داشتند. هیچ گیاهی نمی‌تواند درباره خودش فکر کند یا خودش را بشناسد؛ نمی‌تواند چهره‌اش را در آینه ببیند؛ هیچ گیاهی نمی‌تواند هدفمندانه کاری انجام دهد یا جلوی رشد خودش را بگیرد، رشدش معنایی ندارد، چون نمی‌تواند استدلال یا رویاپردازی کند.
چنس رفت تو و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون نور خودش را دارد، رنگ خودش را و زمان خودش را. از قانون جاذبه که باعث پایین افتادن سر گیاهان می‌شود پیروی نمی‌کرد. همه چیز در تلویزیون درهم و به هم آمیخته و با این حال صاف و یک¬دست بود: شب و روز، بزرگ و کوچک، سخت و شکننده، نرم و زبر، گرم و سرد، دور و نزدیک. در این دنیای رنگی تلویزیونی، باغبانی کردن حکم عصای سفید آدم نابینا را دارد.
چنس با عوض کردن کانال تلویزیون خودش را عوض می‌کرد. مثل گیاهان باغ می‌توانست مراحل مختلفی را بگذراند، به همان سرعتی که کانال‌ها را عوض می‌کرد می‌توانست عوض شود. بعضی وقت‌ها بی‌درنگ روی صفحه تلویزیون ظاهر می‌شد، درست همان طور که آدم‌ها روی صفحه دیده می‌شدند. با تغییر کانال می‌توانست دیگران را ببیند. برای همین به این باور رسید که او، یعنی چنس است که خود را به بودن وامی‌دارد نه کس دیگر.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *