بچه‌‌‌های راه آهن

اپیزودهای این قصه
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت اول
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت دوم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت سوم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت چهارم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت پنجم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت ششم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت هفتم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت هشتم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت نهم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت دهم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت یازدهم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت دوازدهم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت سیزدهم
بچه‌‌‌های راه آهن قسمت چهاردهم
خلاصه:

داستان از این قرار بود که آن‌ها بچه‌های راه آهن نبودند آن‌ها گاهی اوقات قطار را تماشا می‌کردند و خوش­شان می‌آمد اما در مورد آن چیزی نمی‌دانستند.

سه بچه بودند؛ «ربرتا» بزرگ‌تر و از همه باهوش‌­تر بود و بعد از او یک پسر به اسم «پیتر» که همیشه دوست داشت یک رئیس باشد «فیلیس» از همه کوچک‌تر بود.

 آن‌ها با پدر و مادرشان در خانه‌­ای نزدیک شهر زندگی می‌کردند و خوشبخت بودند و از تمام امکانات رفاهی لباس‌های زیبا، خانه گرم و غذاهای خوب برخوردار بودند.

مادرشان با آن‌ها بازی می‌کرد و برای­شان قصه می‌گفت و آن‌ها هم خوش­شان می‌آمد.

پدرشان با آن‌ها بازی می‌کرد وهیچ‌­وقت از دست آن‌ها عصبانی نمی‌شد و همیشه به آن‌ها کمک می‌کرد. آن‌ها خوشبخت و خوشحال بودند.

تولد ده سالگی پیتر بود، پدر و مادرش یک قطار اسباب بازی به او هدیه دادند. پیتر قطارش را خیلی دوست داشت.  وقتی از مدرسه برمی‌گشت با قطارش بازی می‌کرد. پیتر قطارش را بیشتر از هرچیزی دوست داشت، ولی بعد از مدتی فیلیس آن را شکست. فیلیس بعضی اوقات وسایل را می‌شکست. پیتر خیلی ناراحت بود، اما می‌دانست که پدرش می‌تواند آن را درست کند.

 وقتی پدرش به خانه آمد به قطار نگاه کرد و گفت من می‌توانم درستش کنم ولی باید کمکم کنید.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *