














داستان از این قرار بود که آنها بچههای راه آهن نبودند آنها گاهی اوقات قطار را تماشا میکردند و خوششان میآمد اما در مورد آن چیزی نمیدانستند.
سه بچه بودند؛ «ربرتا» بزرگتر و از همه باهوشتر بود و بعد از او یک پسر به اسم «پیتر» که همیشه دوست داشت یک رئیس باشد «فیلیس» از همه کوچکتر بود.
آنها با پدر و مادرشان در خانهای نزدیک شهر زندگی میکردند و خوشبخت بودند و از تمام امکانات رفاهی لباسهای زیبا، خانه گرم و غذاهای خوب برخوردار بودند.
مادرشان با آنها بازی میکرد و برایشان قصه میگفت و آنها هم خوششان میآمد.
پدرشان با آنها بازی میکرد وهیچوقت از دست آنها عصبانی نمیشد و همیشه به آنها کمک میکرد. آنها خوشبخت و خوشحال بودند.
تولد ده سالگی پیتر بود، پدر و مادرش یک قطار اسباب بازی به او هدیه دادند. پیتر قطارش را خیلی دوست داشت. وقتی از مدرسه برمیگشت با قطارش بازی میکرد. پیتر قطارش را بیشتر از هرچیزی دوست داشت، ولی بعد از مدتی فیلیس آن را شکست. فیلیس بعضی اوقات وسایل را میشکست. پیتر خیلی ناراحت بود، اما میدانست که پدرش میتواند آن را درست کند.
وقتی پدرش به خانه آمد به قطار نگاه کرد و گفت من میتوانم درستش کنم ولی باید کمکم کنید.