


«دکتر کاوه» شبها با صدای جیغ و فریاد زنی از خواب بیدار میشود. او در این باره با «رامیار» چوپان صحبت میکند. رامیار به او میگوید: صدایی نیست و اگر هم میشنوی، باید بگویی چیزی نمیشنوی.
«سارو» باردار است و اوایل زمستان قرار است زایمان کند. سارو از دکتر میخواهد که کاری کند که بچهاش سقط شود و به دنیا نیاید. سارو از «بیمرگی» میترسد. دکتر نمیداند بیمرگی چیست و هرچه از سارو میپرسد او هیچ توضیحی نمیدهد.
دکتر کاوه، نزد «عمو ضربان» میرود و با او درباره سارو صحبت میکند. عمو ضربان طوری صحبت میکند که کاوه منظور او را متوجه نمیشود. در حین صحبت این دو نفر، کاوه صدای جیغ زنی را میشنود، اما عمو ضربان هیچ اعتنایی به این مسئله نمیکند. عمو ضربان به کاوه میگوید که نباید به این روستا میآمدی.
در این بین، گروهی که «بیمرگان» نام دارند، به روستای آنها حمله میکنند. عمو ضربان میگوید باید جلوی آنها را بگیریم. آنها قرار است به سارو حمله کنند، چون سارو باردار است…