
تذکرة الاولیا / پراکنده بیا






در بیابانهای «ری» پسر جوانی به نام «نصیر»، به سودای تجارت، قدم در راه گذاشته بود، اما همه سرمایهاش را به باد داده و تنها یک خورجین خالی و شتری برایش مانده بود که در نیمه راه، شتر نیز به دست راهزنی ناجوانمرد، به یغما رفت.
نصیر که سرمایه خود را از دست داده است، پای پیاده راه «ری» در پیش می گیرد، غافل از اینکه شب، کمینگاه هزار خطر است. گرگی در بیابان به او حمله میکند و نصیر از ترس به خاک میافتد، اما «نصرت چوپان» نصیر را از چنگال مرگ میرهاند و از او خواهش میکند به جبران محبتش خواهرزاده بیمارش یعنی «گلاب» را به حکیمی در ری برساند. نصیر به ناچار میپذیرد و خروسخوان به را ه می افتد و شب هنگام به کاروان سرای «امیرعلاء» میرسد.
نصیر، حکیمی مییابد و گلاب را به او میسپارد و در میان مسافران دوست قدیمیاش «مسعود» را میبیند و در حجره او ساکن میشود. در آنجا «علی ابوالحسن خرقانی» را مییابد؛ طلبهای جوان از دیار «نیشابور» که به توصیه استادش پراکنده سفر میکرد تا به مقصدش برسد. اما وقتی علی ابوالحسن به خواب میرود، نصیر در بقچه طلبه، رقعهای به خط «قاضی القضات» نیشابور پیدا میکند که حاکمان ولایات را به تکریم صاحب رقعه سفارش میکرد؛ با این اتفاق فکری به ذهنش میرسد و وسوسه میشود تا در پاسخ سرزنشهای پدرش ادعا کند که در یک سال گذشته به تحصیل علوم پرداخته و اکنون طلبهای شایسته و محترم است…
چرا داستان با اسمش و خلاصه اش فرق داشت ؟