
ترکشهای ولگرد / جلد سه / شمر و صدام و یارانش


اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دواندوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده نرسیده، نفسنفس زنان گفت: مجتبی مژدگانی بده!
با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آن طرفتر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بیسیم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی، امرتان انجام شد. از عقب گفتند که ماشین تو راه است.
بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی؟
نیش اکبر تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!
قلبم هُری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده!
اکبر گفت: بچهها دارند میآوردندش. تو راه هستند. دم دستت آمبولانس هست که ببردش عقب؟
ـ یک ماشین پر از مهمات دارد میآید. جان من، راست راستی رحیم مجروح شده؟
ـ دروغم چیه؟ الان میآوردندش و میبینی. چه خونی هم ازش میرود!
رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیات زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث کنجکاوی همه. در عملیات کربلای پنج که دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم میزد و حتی پرندگان بیگناه هم در آن سوز و بریز مجروح و کشته میشدند، رحیم تا آخرین لحظه سلامت تو منطقه چرخید و آخ هم نگفت.