تعطیلات خانوادگی

نویسنده: ویدا دانشمند
زمان: 03:01:27
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
تعطیلات خانوادگی قسمت اول
تعطیلات خانوادگی قسمت دوم
تعطیلات خانوادگی قسمت سوم
تعطیلات خانوادگی قسمت چهارم
تعطیلات خانوادگی قسمت پنجم
تعطیلات خانوادگی قسمت ششم
تعطیلات خانوادگی قسمت هفتم
تعطیلات خانوادگی قسمت هشتم
تعطیلات خانوادگی قسمت نهم
تعطیلات خانوادگی قسمت دهم
تعطیلات خانوادگی قسمت یازدهم
تعطیلات خانوادگی قسمت دوازدهم
تعطیلات خانوادگی قسمت سیزدهم
تعطیلات خانوادگی قسمت چهاردهم
تعطیلات خانوادگی قسمت پانزدهم
خلاصه:

من «هیراد» هستم. همیشه فکر می‌کنم چطوری بعضی از آدم‌ها به‌سادگی یک قصه را از سر تا ته تعریف می‌کنند. همیشه فکر می‌کنم که اگر آن شب عید، از شهرستان به خانه ما زنگ نمی‌زدند و نمی‌گفتند که «آقاجان» بیمار شده و چشم‌انتظار پسرش است؛ یا اگر آن روز «شکوفه خانم» تلفن را برنمی‌داشت و خبر را به بابا و مامانم نمی‌رساند؛ یا اگر بابام از سر شرمندگی آن‌همه سال بی‌خبری از خانواده‌اش، بدون این‌‌‌‌‌‌‌که با «عمو بهروز» یا «عمه محبوبه» هماهنگ کند، ما را شبانه راهیِ خانه‌ پدری‌اش نمی‌کرد، آیا کل این داستان به وجود می‌آمد یا نه.
تا قبل از آن عید نوروز، حتی درست‌وحسابی اعضای این خانواده‌ بزرگ را ندیده بودم. من بچه‌ای بودم که در نازونعمت زندگی می‌کردم. بابام یک مهندس کاردرست بود که در شاخه‌ طراحی داخلی ساختمان اسم‌ و رسمی به‌هم زده بود و امضایش هم کلی قیمت داشت. مامانم هم که بابت پُر کردن هر دندان، کلی از ملت دست‌مزد می‌گرفت. به‌سبب این سطح از رفاه، ما معمولا با هواپیما سفر می‌کردیم. کلاس موسیقی و پول و امکانات و هزارجور چیز ریزودرشت دیگر، باعث شده بود که من خودم را از آدم‌ها جدا بدانم.
تا این‌‌‌‌‌‌‌که آن تلفن پر از ابهام به خانه‌ ما زده شد. برای اولین بار در نوروز، به‌جای سفر خارجی قرار شد برویم «تاکستان»، زادگاه پدرم.
من، مادر، پدر و شکوفه خانم، خدمتکار خانه، با یک ماشین به آنجا رفتیم. البته شکوفه خانم جدای از خدمتکار، وظیفه‌ تربیت من را هم برعهده داشت. هیچ وقت نفهمیدم مامانم با این همه وسواس و دقتی که روی تربیت من داشت، چطور جرئت می‌کرد من را تمام ‌و کمال به او بسپارد. شکوفه خانم زن عجیب‌وغریبی بود؛ با این‌‌‌‌‌‌‌که یک زن معمولی بود، ولی اطلاعات بسیاری داشت.
خلاصه ما به تاکستان رسیدیم و دیدیم که آقاجان هیچ مشکلی ندارد و فقط خواسته ما را به آنجا بکشاند. چون چندسالی بود که ما به او سر نزده بودیم.
ازقضای روزگار، در همان فواصل، ماشین ما را به‌همراه کیف و پول و مدارک و گذرنامه‌ها و بلیت‌های سفر خارج از کشور نوروزی‌مان، از جلوی درِ خانه آقاجان دزدیدند.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *