

ته خیار
خوابش نمیبُرد. بلند شد. خیاری از میوه خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمیدید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمردهای به سرِخیار چسبیده بود.
بسیار داستان زیبا دلنشین با متنی ساده و صمیمی . صدای گرم استاد مرادی کرمانی شنیدن داستان رو دوچندان جذاب میکند.