ته خیار

زمان: 00:12:13
به اشتراک گذاری:
3.72
اپیزودهای این قصه
ته خیار
خلاصه:

خوابش نمی‌بُرد. بلند شد. خیاری از میوه‌ خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی‌دید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمرده‌ای به سرِخیار چسبیده بود.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (61 votes, average: 3,72 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظرات

سید فراز گفت:

بسیار داستان زیبا دلنشین با متنی ساده و صمیمی . صدای گرم استاد مرادی کرمانی شنیدن داستان رو دوچندان جذاب می‌کند.