توتوچان دخترکی کنار پنجره

زمان: 02:01:05
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
توتوچان دخترکی کنار پنجره قسمت اول
توتوچان دخترکی کنار پنجره قسمت دوم
توتوچان دخترکی کنار پنجره قسمت سوم
توتوچان دخترکی کنار پنجره قسمت چهارم
خلاصه:

«توتوچان؛ دخترکی آن سوی پنجره» نوشته «تتسوکو کورویاناگی» روایتی از شیوه آموزش و پرورش آزاد در ژاپن است.
در مدرسه‌ «توموئه» که دانش‌آموزان آن مجاز بودند روی هر موضوعی که به آن علاقه‌مندند کار کنند، باید بدون توجه به آنچه در اطراف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان جریان داشت، ذهن خود را روی موضوع موردعلاقه‌شان متمرکز کنند. به این ترتیب، هیچ‌کس به بچه‌ای که آواز «چشم، چشم، دو ابرو» را می‌خواند، توجهی نمی‌کرد. یکی دو نفر به این موضوع علاقه‌مند شده بودند؛ اما بقیه غرق در کتاب‌های خودشان بودند. کتابی که توتوچان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند، قصه‌ای افسانه‌ای بود درباره‌ ماجراهای مرد ثروتمندی که می‌خواست دخترش ازدواج کند. نقاشی‌های آن جالب بود و کتاب طرفدار زیادی داشت.
همه‌ دانش‌آموزان مدرسه که مثل ماهی ساردین داخل واگن چپیده بودند، آنچه را در کتاب‌ها نوشته شده بود، با ولع می‌خواندند. آفتاب صبحگاهی از ورای پنجره‌ها به درون می‌تابید و چشم‌اندازی پدید می‌آورد که سبب شادمانی قلبی مدیر مدرسه می‌شد. همه‌ دانش‌آموزان آن روز را در کتابخانه گذراندند.
تتسوکو کورویاناگی در این کتاب کوشیده‌ شیوه‌های آموزشی «آقای کوبایاشی» را توصیف کند. او اعتقاد داشت همه کودکان ذاتاً با طبیعت و سرشت خوبی به‌دنیا می‌آیند؛ ولی محیط و تأثیر رفتار غلط بزرگسالان به آنان آسیب می‌رساند. هدف او آن بود که «طبیعت خوب» کودکان را آشکار ساخته و آن را بهبود و تکامل بخشد؛ تا به این ترتیب کودکان مردمانی باشخصیت بار بیایند.
آقای کوبایاشی «طبیعی‌بودن» را ارزشمند می‌دانست و می‌خواست کاری کند که شخصیت کودکان تا حد ممکن طبیعی رشد و تحول یابد. او طبیعت را نیز دوست داشت.
در قسمتی از کتاب توتوچان؛ دخترکی کنار پنجره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوانیم:
در ایستگاه «جیوگائوکا» از قطار «اویماچی» پیاده شدند. مادر دست توتوچان را گرفت تا او را به سمتی که بلیت‌ها را کنترل می‌کردند، ببرد. او تا به‌حال به‌ندرت سوار قطار شده بود و دوست نداشت بلیتی را که با اشتیاق در چنگ می‌فشرد، از دست بدهد.
توتوچان، از کنترل‌کننده بلیت پرسید: اجازه می‌دهید این را برای خودم نگه دارم؟
مرد، درحالی‌که بلیت را می‌گرفت، پاسخ داد: نه، نمی‌توانید!
توتو چان، به جعبه پر از بلیت مأمور اشاره کرد و گفت: همه این‌ها مال شماست؟
مأمور کنترل، درحالی‌که بلیت‌ها را از دست مسافران جمع می‌کرد، پاسخ داد: نه، این بلیت‌ها مال اداره راه‌آهن است.
توتوچان، با اشتیاق به جعبه خیره شد و گفت: وقتی بزرگ شدم، فروشنده بلیت راه‌آهن خواهم شد.
مأمور کنترل، برای اولین‌بار نگاهی به او انداخت و گفت: پسر کوچک من هم می‌خواهد در ایستگاه کار کند. بنابراین، با یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیگر همکار خواهید شد.
توتوچان، قدمی به عقب برداشت و نگاه دقیقی به مامور جمع‌کننده بلیت انداخت. او آدمی چاق و عینکی بود که نسبتا مهربان به‌نظر می‌رسید. دست‌هایش را به پشت برد تا درباره این پیشنهاد به‌دقت فکر کند. سپس به مأمور گفت: هوم! اصلا در این فکر نبودم که با پسر شما همکار شوم؛ اما بعدا در این باره فکر می‌کنم. فعلا گرفتارم، چون دارم به مدرسه جدید می‌روم.
توتوچان، به سوی محلی که مادرش منتظر بود دوید و فریاد زد: می‌خواهم بلیت‌فروش بشوم!
مادر شگفت‌زده نشد، اما گفت: فکر می‌کردم می‌خواهی جاسوس بشوی!

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *