










«جری»، جوان آمریکایی که دست برقضا سر از یک روستای مرزی ایتالیایی در آورده برای نزدیک شدن به «کنستانس» یک دخترپر شر و شور آمریکایی که با پدرش در یکی از ویلاهای این دهکده برای تعطیلات ساکن است وارد یک بازی می شود و خود را به شکل یک خرکچی در می آورد.
در قسمتی از این داستان میشنویم:
حیاط هتل «دولاک» با نیم دوجین میز و صندلی، یک طوطی سبز و قرمز که به میلهای زنجیر شده و یک تاکستان سایهدار کوچک با انبوه درختان مو برای نوشیدن قهوه صبحگاهی جای دلپذیری است، ولی بعد از ظهرها اصلا به درد نمیخورد. چون خیلی آفتاب میگیرد.
حدود ساعت چهار بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی در ماه ژوئیه «گوستاوو» با همان دستمال جداییناپذیر که از آرنجش آویزون بود و با راه رفتنش در هوا بالبال میزد، از دالان تاریک و خنک ساختمان سرکی به بیرون کشید و به چشمانداز سوزان میزها و صندلیها نگاه زودگذری انداخت. معمولا امکان نداشت که «گوستاوو» خواب بعدظهر خود را صرفا برای تحویل یک نامه به صاحبش حرام کند، ولی این نامه بهخصوص برای آن جوان آمریکایی فرستاده شده بود و همه سرپیشخدمتها خوب میدانند که جوانان آمریکایی دیوانهوار بیطاقتند.
داستان نوجوانانه بود .