

حافظه پریشی
هنگامی که این داستان را میشنوید، شايد حدس بزنید قهرمان داستان دچار چه نوع مشکلی شده است. اما پایان زیرکانهاش را هرگز حدس نمیزنید. آنجا که الوین به ساق پای دکتر میزند و میگوید: «آه دكتر، واقعا معركه بود»…
در قسمتی از داستان میشنوید:
روز بعد يک چمدان و لباس خريدم و زندگی به عنوان «ادوارد پينکهمر» را آغاز كردم. به ذهنم فشار نياوردم كه مسائل مربوط به گذشته را حل و فصل كند.
اين جزيره بزرگ، فنجان دلچسب و شادیآورش را به لبانم چسباند. من هم با خوشحالی نوشيدم. كليدهای مانهاتان متعلق به كسی است كه لياقتش را دارد. چنين كسی يا بايد مهمان شهر باشد يا قربانی آن.