حسن ترسالو

تنظیم متن: سعید اسلام زاده
زمان: 00:15:35
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
حسن ترسالو
خلاصه:

حسن، پسر بسیار ترسویی بود. از بس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسید، چشمش را هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بست تا جای را نبیند.
روزی مادر حسن او را به دستشویی برد و گفت اینجا لب آب است و بعد به خانه رفت و در را پشت سرش بست.
حسن هم رفت و رفت تا به بیابان رسید. از خستگی و گرسنگی خوابش برد. صبح که بیدار شد دید دور و برش پر از پشه و مگس شده. چند پشه و مگس را کشت و با یک تکه زغال روی دستش نوشت: جانِ جان حسن پهلوان کشنده پلنگ و شیر ژیان که با یک ضربت سی و سه جاندار را کرده بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جان …
در همین میان دو دیو شاخدار از آنجا رد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدند. آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها حسن را بیدار کردند و پرسیدند: تو پهلوانی؟ حسن اول خیلی ترسید و بعد گفت بَ بَ بله.
دیوها گفتند: ما می خواهیم تو را به جنگ پادشاه بفرستیم. حالا بگو که چه اسبی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهی؟ …
این داستان برای کودکان سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های ابتدایی دبستان مناسب است.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *