





«جان فریر» برای به دست آوردن طلا همراه خانوادهاش و گروهی دیگر وارد کالیفرنیا میشود، اما جز صحرا چیزی پیدا نیست. تشنگی و گرسنگی باعث مرگ همراهان جان ازجمله همسرش میشود. جان برای نجات دخترش – یوت – او را به دوش میگیرد و راهی صحرا میشود.
جان و دخترش به طرز معجزهآسایی توسط یک گروه کولی نجات پیدا میکنند. شرط کولیها این است که جان هیچوقت از قانون آنها سرپیچی نکند. او این شرایط را قبول میکند، چون در لحظات آخر زندگیاش جز این چارهای ندارد.
جان همراه کولیها دهکدهای را پایهگذاری میکنند. شورای کولیها قطعه زمینی را به جان میدهند که روی آن کار کند و با تلاش و کوشش جان، مزرعه گندم به ثمر مینشیند.
همسایههای حسود که این وضع را میبینند، «جک جفرسون» را به مزرعهی جان میفرستند. جان که درباره تصاحب زمین و ثروت همسایه مجاورش شنیده، میفهمد که این کار اعضای شورای چهار نفره بوده است. بنابراین جان خودش را آماده مقابله با آنها میکند که بتواند زودتر پول زمین را پس بدهد تا این شورا دست از سر او و دخترش بردارند.