



حیاتم به چه کار آید جز گماردنش به لغزشهای کوهستانی؟ من جاهلم. صدها بار برایم گفتهاند: «اینجا یا آنجا اثری از خود بهجا گذار. آنجا جایگاه تو است. تو آنجا پر فایدهتر از یک ناو گروه خواهی بود. میتوان هزاران هزار خلبان تربیت کرد…».
رزمایش بیچون و چرا بود. تمامی رزمایشها بیچون و چرا هستند. عقل من چنین اثبات میکند اما غریزه بر عقلم مستولی میجوید. چرا آن استدلال در نظرم واهی مینمود با اینکه هیچ ایرادی بر آن نمیگرفتم؟ باخود میگفتم: «عاقلان مدام خود را محفوظ میدارند، چون ظرفهای سربسته مربا بر قفسههای پروپگاند که برای تناول بعد از جنگ است…» اما این که نشد پاسخی!
من باز امروز چون سایر رفقا از زمین برخاستهام بر غم تمامی استدلالها، تمامی قطعیتها و تمامی واکنشهای زمان. ساعتی میآید که خواهم دانست درد خردم حق داشتهام. اگر زنده باشم، برای خود سیاحتی شبانه از میان روستایم را وعده خواهم داد. پس شاید که سرانجام با خود خو گیرم. خواهم دید.
شاید برای گفتن آنچه خواهم دید سخنی نداشته باشم. آن زمان که زنی زیباروی میبینم، برای گفتن از او هیچ واژهای نمییابم. او را کاملا ساده و لبخند زنان میبینم. عاقلان آن زیبایی را با توصیف اجزای چهره وصف گرند و ما عاشقان ادراک چنین زیبایی با دیدن لبخندی.