در روزگار گذشته مردی به نام سلیم می‌زیست. او بر هیچ کسب‌وکاری استوار نمی‌ماند؛ چون صبر و تحمل نداشت تا در کاری استاد شود و کاری را به‌درستی یاد بگیرد.

سلیم به هر شغلی سرک کشیده بود؛ قصابی، آهنگری، زرگری و عطاری… اما او همواره مرغ همسایه را غاز می‌پنداشت. تا این­که رفت به سراغ پیشه‌ خواب‌گزاری که ماجرایش شنیدنی است:

می‌گویند روزی سلیم روی سکویی در بازار نشسته بود و بساط خواب‌گزاری را تماشا می‌کرد. به جلو رفت و گفت: خواب مرا هم تعبیر کن. بعد از تعبیر خواب متوجه شد که خواب‌گزار خواب او را به‌دروغ تعبیر کرده است؛ برای همین تصمیم گرفت که او هم وارد این کار شود!

روزی حاکم خوابی دید که هیچ کس نتوانست خوابش را تعبیر کند. به پیشنهاد یک خواب‌گزار، به سراغ سلیم رفتند تا خواب حاکم را تعبیر کند.