
خورشید فرو میرود







«زال» پدر «رستم دستان» چشم به راه آمدن فرزندی است. همسر او کنیزکی بود که در نبرد به اسارت و بعد به همسریاش درآمده و اکنون باردار است؛ او هنگام زایمان دچار درد سختی می شود و به علت بزرگی نوزاد عمل زایمان به راحتی انجام نمیشود.
کودک به دنیا آمده و او را نزد «زال» میآورند. زال نام «شَغاد» را بر کودک میگذارد، اما لکه ای تیره بر سر و گردن شغاد او را سخت نگران کرده است؛ به همین سبب ستارهشناسان گرد هم میآیند تا از آینده کودک خبر دهند. ستاره شناسان پیش بینی می کنند که دودمان زال از ناحیه کودک دچار تیره روزی خواهد شد.
بدین ترتیب زال شغاد را از «زابل» دور می کند و به «کابل» می فرستد. شاه کابل هم او را می پذیرد و به مهر مینوازد و مانند فرزند خویش میپرورد، دخترش را به همسری او درمیآورد و او را به پایگاه بلندی در کابل میرساند.
اما از روزگاران دور کابل از خراجگزاران زابل بوده و این مسئله شاه کابل را همیشه رنج میداده است. پادشاه کابل با خود می اندیشد حال که شغاد پسر زال، داماد اوست روا نیست که به زابل طبق روال پیشین باج بپردازد. چنین شد که خیالی در سرش پیچید و دسیسهای فراهم آورد و کینه برادر را در دل شغاد انداخت.
اما در آخر چه بر سر زال و شغاد خواهد آمد؟