












«خوشههای خشم» شرح حال خانوادهای کشاورز است که بر اثر هجوم سایر کشاورزان خردهپا و کارگران کشاورزی، زمینهای خود را در اکلاهما رها میکنند و چون تمامی امید و آرزویشان را از ماندن در آنجا برباد رفته میبینند به سوی سرزمین افسانهای کالیفرنیا روی میآورند. کاروانی به سوی غرب راه میافتد که در جادهها اردو میزنند و چون هر دم تعداد کارگران فزونی میگیرد، میزان مزدها پایین میآید، کار فقر، انحطاط و کشمکش با پلیس و کارفرمایان بالا میگیرد و وقایعی پیش میآید که خواننده خود باید داستان را صبورانه تا آخر بخواند و دربارهی ارزش آنها به داوری بنشیند.
در بخشی از کتاب خوشههای خشم میشنویم:
مردم بومی خود را در یک قالب ستمگری و سنگدلی ویژهای گرفتار کرده بودند. آنگاه راه افتادند و واحدها و دستهها تشکیل دادند و خود را مسلح کردند، خود را با چوب و چماق، با بنزین، با هفتتیر یا تفنگ مسلح کردند. این ولایت مال ماست. ما نمیگذاریم این «اوکیها» خودسرانه زندگی کنند و آزاد باشند و اینان که مسلح بودند خود زمین نداشتند، اما میپنداشتند که دارند. کارمندان جزء شب هنگام راه میافتادند خود آه در بساط نداشتند و مغازهداران خردهپا یک عالم بدهکاری داشتند. حتی بدهکاری و وام هم خود چیزی است و حتی یک شغل هم خود چیزی است. یک منشی یا کارمند میرزابنویس چنین میپنداشت: من هفتهای پانزده دلار حقوق میگیرم. فرض کنیم یک اوکی حرامزادهی لعنتی خواست با دوازده دلار کار کند؟ و مغازهدار خردهپا فکر میکرد، من با یک آدمی که هیچ بدهی ندارد چهطور رقابت کنم؟