


«مک لندر» و «استیو» با هم دوست هستند؛ مک به استیو میگوید که اوضاع کاری اصلاً روبهراه نیست و او مجبور است درِ شرکت را ببندد؛ او معتقد است که شرکتهای کوچکی مثل آنها قربانی جنگ آمریکا و عراق شدهاند. شرکت ماشین چمنزنی او تحت فشار است.
استیو به او پیشنهاد جدیدی میدهد، پیشنهادی که استیو در آن نقش دلال را دارد و معتقد است که سود سرشاری برای مک دارد. او به مک پیشنهاد میدهد که با شرکتهای اسحلهسازی همکاری کند و سود سرشاری داشته باشد. وی برای طرح پیشنهادش از مک یک چک ۹۰ هزار دلاری میخواهد تا بعد از آن برایش قرارداد را تنظیم کند. مک مقاومت میکند و میگوید قبل از دیدن قرارداد و چشمبسته هیچ چکی به او نمیدهد، اما استیو با او اتمامحجت میکند درصورتیکه تا فردا چک را به او ندهد، هیچ چیزی درباره پیشنهاد کاری پرسودش به او نخواهد گفت.
مک در نهایت به این نتیجه میرسد که بهتر است با شرکتهای اسحلهسازی همکاری کند و وقت آن است که از مزایای جنگ چیزی به دست بیاورد، چه از طریق استیو یا کس دیگری!
از طرفی «فرناندو سانچز» که یکی از تراشکاران شرکت است و سه سال برای مک کار کرده، به خاطر شرایط بد کاری، اخراج میشود. فرناندو سیاهپوست است و فکر میکند به همین دلیل است که او را اخراج کردهاند. همسر او باردار است و فرناندو به او نگفته که بیکار شده است و با توجه به شرایط کنونی زندگیشان نگرانی زیادی برای این مسأله دارد.
فرناندو برای پیداکردن کار جدید، به دوستش «سیمون» رو میاندازد. سیمون از او میخواهد که راننده کامیون شود؛ درآمد این شغل بسیار بیشتر از قبل است؛ اما او نمیداند این کامیونها چه چیزی را جابهجا میکنند…