

در شهرکی غریب
صبح روزی در شهركی غریب، در محلهای غریبه. همه جا آرام و ساكت است. نه، انگار صداهایی میآید. صداهایی كه قاطعانه بیان میشوند. پسركی سوت میزند. در ایستگاه راه آهن، از اینجا كه ایستادهام صدایش را میشنوم. من در محلهای غریبام.
اینجا ساكت و آرام است، اما سكوت نیست. یک وقتی در دهكدهای نزد دوستی بودم، میگفت «میبینی؟ اینجا هیچ سر و صدایی نیست، سكوت مطلقست.» میبینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمیشنید: صدای وزوز حشرات، صدای جاری آبشار و از جایی دور، صدای تلق تلوق ماشین شخم زنی و آواز مردی كه گندم درو میكند. دوستم به این صداها عادت كرده بود، صداها را نمیشنید. از اینجایی كه الان ایستادهام، صدای بكوب بكوب میآید. یكی قالیچهای روی طناب آویزان كرده، میكوبد به قالیچه. از آن دورها پسری دیگر فریاد میزند یوهو…