

«دیکس استیل»، فیلمنامهنویس مشهور که مدتها دست به قلم نبرده، شبانه با اتومبیلش در خیابانهای خلوت شهر در حرکت است. از عکسالعملهای دیکس با رادیوی اتومبیلش پیداست که او فردی تندخو و عصبی است. عصبی بودن دیکس شاید به دلیل ناتوانی در نوشتن باشد و شاید برعکس، به علت عصبی بودن نتوانسته دست به قلم ببرد.
دیکس پشت چراغ قرمز توقف میکند؛ زنی در اتومبیل دیگر دیکس را شناخته و با او شروع به صحبت میکند، اما همسرش با عصبانیت از دیکس میخواهد جلوتر، بعد از چراغ راهنما، بایستد تا حقش را کف دستش بگذارد.
دیکس همانجا، پشت چراغ قرمز، را مناسب دعوا میداند و به همین منظور پیاده میشود اما مرد با اتومبیلش پا به فرار میگذارد.
دیکس به محل تجمع کارکنان کمپانی کلمبیا میرود. «مِل»، مشاور دیکس، از او میخواهد کتابی را که برای او آورده، از منشی مدیر هتل بگیرد و با خواندن آن فیلمنامهای برای تهیه کنندهای به نام «برودی» بنویسد.
همان شب دیکس در هتل با مشت به چانه تهیهکنندهای به اسم «جونیور» میزند؛ چون جونیور به بازیگر پیری به نام «چارلی» اهانت کرده است.
منشی کتاب را برای دیکس میآورد. دیکس او را به خانهاش دعوت میکند، تا منشی که کتاب را خوانده، داستان را برایش تعریف کند.
خانم «میلدرِد» ساعت ۱۲:۳۰ شب، بعد از تعریف داستان آلیسا بروس، از دیکس خداحافظی و آنجا را ترک میکند. ساعت پنج صبح، «باب»، گروهبان پلیس، دیکس را از خواب بیدار میکند و از او میخواهد به اداره پلیس برود.
جالب و شنیدنی
دست مریزاد