دماغ

نویسنده: نیکلای گوگول
زمان: 01:12:37
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
دماغ قسمت اول
دماغ قسمت دوم
دماغ قسمت سوم
دماغ قسمت چهارم
دماغ قسمت پنجم
دماغ قسمت ششم
دماغ قسمت هفتم
دماغ قسمت هشتم
خلاصه:

روز بیست و پنچم مارس در شهر پتربورگ اتفاق فوق‏­العاده غریبی به وقوع پیوست. در این روز «ایوان یاکوولویچ» سلمانی وقتی داشت نان را با چاقو برای صبحانه تکه می‏کرد وسط آن چیز کلفتی پیدا کرد. از وحشت یکه خورد. چشم‏هایش را مالید و دوباره لمسش کرد. بله دماغ بود، بی‏هیچ شکی. مهم‏تر این­که، دماغ به نظرش آشنا می‏آمد. صورتش از ترس و وحشت پر شد. اما ترس او قابل قیاس با خشم و غیظ زنش نبود.
زنش با غیظ فریاد زد: «کجا این دماغ را بریده‏ای؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش می‏دهم. دائم الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتری‏هایت شنیده‏­ام که موقع تراشیدن صورت­شان، آنقدر دماغشان را می‏کشی که تعجب ‏آور است چطور دماغ­شان کنده نمی‏شود.»

اما ایوان بیشتر احساس می‏کرد مرده است تا زنده. می‏دانست که دماغ به کسی جز «کاوالیف»، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسی که چهارشنبه‏­ها و یکشنبه­‏ها صورتش را می‏تراشید…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *