
دو داستان؛ سفر نقاش، بیمار خیالی


سفر نقاش:
در سالهای دور در ایران و چین، نقاشان چیره دستی بودند که هنرشان در اوج شهرت بود. این نقاشان همواره در با هم در رقابت بودند.
روزی چینیها تصمیم گرفتند برای مقابله با نقاشان ایرانی، از بزرگترین آنها دعوت کنند تا به چین برود و طرحی ریختند تا او را غافلگیر کنند. نقاش بزرگ نیز این دعوت را پذیرفت و به سوی چین به راه افتاد. او بسیار راه رفت و روزی بسیار تشنه و خسته شد. دیگر آبی برای خوردن نداشت، پس به دنبال آب در بیابان سرگردان شد.
بعد از مدتی به چشمهای رسید که اطراف آن بسیار سرسبز و دیدنی بود. آب چشمه به قدری زلال بود که ماهیها در آن شناور بودند. او کوزهاش را برداشت و در آب زد، اما در کمال ناباوری کوزه به جسم سختی خورد و هزار تکه شد…
بیمار خیالی:
روزی روزگاری استادی بود که در مکتبخانه به شاگردانش علم و حکمت میآموخت. او بسیار منضبط و سختگیر بود، به طوری که بچهها در مکتبخانه تمام مدت، درس میخواندند و از این وضعیت خسته میشدند.
بچهها تصمیم گرفتند تا او را بیمار کنند، پس وقتی استاد به کلاس آمد، هر یک از آنها سئوالی درباره سلامتی استاد و رنگ پریدهاش پرسیدند و او که حسابی متعجب شده بود، احساس کرد که واقعاً بیمار است پس کلاس را تعطیل کرد و به خانه رفت.