
دو داستان کوتاه از فرانک اوکانر


در این مجموعه دو داستان به نامهای «خیالاتی» و «نخستین اعتراف» را میشنوید.
– خیالاتی
سر راه مدرسه ما سربازخانهای وجود داشت که من هر روز جلوی در پادگان به تماشای آنجا می ایستادم و دیر به مدرسه می رسیدم، اما هیچ گاه دروغ نمیگفتم و چون کتاب زیاد میخواندم دلم می خواست شبیه به قهرمانان داستانها زندگی کنم.
یک روز معلم متوجه دیر رسیدن من شد و بیشتر مرا زیر نظر گرفت. هر روز این فشار بیشتر می شد، اما من همیشه راست می گفتم. یک روز وقتی به مدرسه رسیدم، یکی از همکلاسهایم به نام «گورمن» را دیدم که از جیب کتی که به جارختی آویزان بود، چیزی بر میداشت. او با دیدن من حسابی جاخورد…
– اعتراف
مادربزرگم با ما زندگی میکرد و شیوه زندگی او با ما بسیار متفاوت بود. رابطهام با او با خوب نبود و به خاطر برخی از رفتارهایش، مانند سیگار کشیدن، از دوستانم خجالت میکشیدم. روزی برای نخستین اعتراف به کلیسا رفتم. آنجا متوجه شدم که بیاحترامی به بزرگترها گناهی بزرگ است، پس سعی کردم از این اعتراف فرار کنم. مدام بهانه میگرفتم تا اینکه قرار شد با خواهرم «نورا»، برای اعتراف به اتاقی مخصوص بروم. او مرا حسابی ترساند و درباره رابطهام با مادربزرگ به من تذکر داد. در آن اتاق با دیوار بزرگی مواجه شدم که از آن طرف آن صدایی میآمد. من شروع به اعتراف کردم.