

راهی دراز بسوی همیشه
هر دو در همسایگی هم بزرگ شده بودند در گوشه ای از شهر نزدیک کشتزارها جنگل ها و باغ های میوه با منظره ای از برج ناقوسی زیبایی که به مدرسه نابینایان تعلق داشت حالا آن ها بیست سالشان شده بود و یک سالی می شد که همدیگر را ندیده بودند صمیمیت و شوخ طبعی همیشه بینشان بود