خروسی بود که قصه گفتن و داستان شنیدن را خیلی دوست داشت.
خروس وقتی پرنده‌ها و جانوران را میدید از آنها میخواست تا از داستان‌هایی که شنیده‌اند تعریف کنند.
خروس از این قصه‌ها چیزهای زیادی یاد میگرفت.
در یکی از روزهای فصل بهار خروس برای گردش بیرون رفت. همه جا زیبا بود و خروس حسابی از بهار لذت میبرد.
در راه روباهی را دید و خیلی زود پرید و روی یک شاخه درخت نشست.
روباه که دید خروس فرار کرده شروع کرد به گفتن حرفهای خوب و قشنگ و از صدا و زیبایی پر و بال خروس تعریف کرد …