
زندانیان



بعد از ناپدیدشدن دختر «کلر دووِر» و دوستش، او بهعنوان یک پلیس ماجرا را پیگیری میکند، اما این پدر ناامید چقدر میتواند در نگهبانی از خانوادهی خود موفق باشد؟
کارآگاه «دیوید لوکی»، «الکس جونز» را که ضریب هوشی وی بهاندازه یک کودک دهساله است، بازداشت و از او بازجویی میکند. بازپرسی به جایی نمیرسد و جونز آزاد میشود. دوور در زمانی که جونز اداره پلیس را ترک میکند به او حملهور میشود. جونز زمزمهکنان به او میگوید: «تا وقتی پیششان بودم گریه نمیکردند.» دوور به همین سبب اطمینان پیدا میکند که جونز دختران را ربوده؛ ازاینرو او را شبانه میدزدد و در خانه متروک پدریاش زندانی میکند. او همراه با «فرانکلین»، پدر دختری دیگر که دزدیده شده ولی از مقصربودن جونز مطمئن نیست، بهمدت چند روز او را بهشدت شکنجه میکنند، اما چیزی دستگیرشان نمیشود.
در ادامه، بازرس لوکی در زیرزمین پدر روحانی، پاتریک دون، یک جسد پیدا میکند. کشیش اذعان میکند که او آن مرد را کشته؛ به این دلیل که وی اعتراف کرده که جنگی علیه خدا به راه انداخته و افتخار میکرد که شانزده کودک را کشته است…