






این کتاب گویا روایتی است داستانی از زندگینامه پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران، «مهدی آذریزدی».
«مهدی آذر یزدی» از دوران کودکی خود میگوید. او در محله «خرمشاه» در حومه یزد، به دنیا آمد و زندگی فقیرانهای داشت. او میگوید: «کلمه فقیر را در تهران به مردم ندار میگویند، ولی در یزد به گدا میگویند و توهینآمیز است..»
او تا بیست سالگی نانی را میخورد که مادرش در خانه میپخت و لباسی که میپوشید، مادرش با دست خود دوخته بود و به همین سبب، همیشه نشاندار و مسخره بود و بچهها بهسبب آن آزارش میدادند.
او از خاطرات نوجوانی خود و اینکه تا آن زمان فقط یکبار به سفر رفته بود، میگوید. در آن سفر که درواقع رفتن به یک باغ اربابی در ییلاق بود، ماجراهایی برای او اتفاق افتاد که به تجربههایش افزود و نگرش او را به زندگی تغییر داد. وقتی از آنجا برگشتند، به قدر چند سال بر تجربههای او افزوده شد؛ زیرا شاهد بسیاری از تازگیها و عجایب دربارهی سنش بود.
او که در زمین کشاورزی کار میکرد و در وقتهای استراحت، دلش به خواندن کتاب خوش بود، رفتهرفته متوجه شد که کار زمین و کشاورزی کمرونق شده و او را دیگر به کار نمیگیرند. بنابراین تصمیم گرفت برای کار به شهر، یعنی یزد، برود و مخارج خود و خانواده را تأمین کند…