زندگی نو

نویسنده: اورهان پاموک
زمان: 03:07:28
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
زندگی نو قسمت اول
زندگی نو قسمت دوم
زندگی نو قسمت سوم
زندگی نو قسمت چهارم
زندگی نو قسمت پنجم
زندگی نو قسمت ششم
زندگی نو قسمت هفتم
خلاصه:

«زندگی نو» اثر «اورهان پاموک»، روایت داستان کسانی‌ست که با خواندن یک کتاب جدید، دریچه‌ جدیدی از زندگی را پیش روی خود می‌بینند. این رمان از کتابی سخن می‌گوید که سرآغازی برای ماجراهایی غیرمنتظره و جادویی‌‌ است که افراد زیادی را به طرز شگفت‌آوری از هویت و زندگی قدیمی‌شان جدا می‌سازد.
چه‌قدر احتمال دارد که جمله‌ معروف «این کتاب زندگی شما را تغییر خواهد داد»، واقعا درباره‌ کتابی به حقیقت بپیوندد؟ آیا ممکن است کتابی بتواند تا این حد تأثیرگذار باشد؟ رمان زندگی نو، از زندگی‌ افرادی می‌گوید که با خواندن یک کتاب واحد، دچار تغییر و تحول شده‌اند و در مسیر جدیدی افتاده‌اند؛ مسیری که آن‌ها را حتی از زندگی و هویت قبلیشان نیز دور کرده است. «عثمان»، که دانشجوی رشته‌ مهندسی است، کتابی چنین تأثیرگذار را می‌خواند و نمی‌داند که این اتفاق سرآغازی برای قدم گذاشتن در مسیر یک زندگی نو برای اوست؛ سرآغازی برای یک ماجرای عاشقانه‌ و یک تحول بزرگ…
در بخشی از «زندگی نو» مینویم:
«محمد از کسى که در زندگىِ دیگرش بوده، از خواهرهایش، از خانه اعیانى، از درخت توت و از این‌که اسم و شخصیت دیگرى داشته زیاد حرف نزد. یک بار گفته بود موقع بچگى از مجله هفته کودک خیلى خوشش مى‌آمده. تو اصلا هفته کودک خوانده‌اى؟» انگشتان بلندش در فضاى خالى بین زیرسیگارى و پاهایمان و لابه‌لاى صفحات زردشده مجله‌ها گشت و در حالى که نه به صفحات مجله، که به من نگاه مى‌کرد که به صفحات مجله نگاه مى‌کردم، گفت: «محمد مى‌گفت همه به جایى در این‌جا برمى‌گردند. این چیزها را براى او جمع مى‌کنم. این اشیاء را که بچگى‌اش را ساخته‌اند… این‌ها چیزهایى‌اند که توى کتاب پیدا کرده‌ایم، مى‌فهمى؟» درست نمى‌فهمیدم، بعضى وقت‌ها هم اصلا نمى‌فهمیدم، اما «جانان» طورى با من حرف مى‌زد که گمان مى‌کردم فهمیده‌ام. جانان مى‌گفت: «محمد هم، مثل تو، تا کتاب را خوانده فهمیده که کل زندگى‌اش عوض مى‌شود و چیزى را که فهمیده تا آخرش رفته. تا آخرش… پزشکى مى‌خوانده، اما براى آن‌که تمام وقتش را صرف کتاب و زندگىِ توى کتاب بکند، رهایش کرده. این را هم فهمیده که براى آن‌که آدمى نو بشود باید گذشته را به کلى ترک کند. این شده که ارتباطش را با پدرش و خانواده‌اش بریده… اما نجات یافتنش از دست آن‌ها راحت نبوده. به من گفته بود نجات اصلى‌اش وقتى بوده که در اولین خروجش به سمتِ زندگى نو دچار تصادف رانندگى شده‌اند… راست مى‌گفت: تصادف‌ها خروج است، خروج است تصادف‌ها… فرشته توى سحرِ زمانِ خروج ظاهر مى‌شود و آن وقت معناى اصلى آشوبى که به آن مى‌گوییم زندگى، جلو چشمانمان پدیدار مى‌شود. آن وقت برمى‌گردیم به خانه‌مان…»
پس از شنیدن چنین حرف‌هایى، مچ خودم را در حالى مى‌گرفتم که مادرم، اتاقم، وسایلم، رختخوابم و خانه‌ام را که ترکشان کرده بودم، در خیال مى‌دیدم و آرزو مى‌کردم بتوانم چیزهایى را که در خیال دیده‌ام با جانان که زندگى نو را در خیال مى‌دید یکجا گرد آورم. با حسابگرى‌اى در نهایتِ زیرکى و حس گناهکارى سنجیده.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *