زنگ آخر

زمان: 00:20:39
توجه: مخاطب گرامی؛ عذرخواهی رادیوقصه را به دلیل کیفیت نامناسب صدا در قسمت‌هایی از داستان بپذیرید.
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
زنگ آخر قسمت اول
زنگ آخر قسمت دوم
خلاصه:

آفتاب پاییزی حسابی تابیده بود و من تو راه مدرسه بودم. بابا گفته بود که زنگ‌‌‌‌‌‌های اول مدرسه برای بدرقه من بمون و زنگ آخر حتما به مدرسه برو، اما من نمی‌‌‌‌‌‌تونستم بهش بگم که اتفاقا من درس زنگ آخر رو نخوندم و دلم نمی‌‌‌‌‌‌خواد به مدرسه برم.
اما چاره ای نبود و باید می‌‌‌‌‌‌رفتم. من برای این‌‌‌‌‌‌که از کنار بابا جُم نخورم و تا آخرین لحظه کنارش باشم، درس اون روز رو نخوندم. بابا خیلی به آینده من امیدوار بود و من باید هرطور شده برای این فکر بابا تلاش می‌‌‌‌‌‌کردم.
زنگ آخر با «آقای مجیدی» درس علوم داشتیم. اون خیلی سخت‌گیر بود و هر جلسه درس می‌‌‌‌‌‌پرسید. با خودم گفتم ای‌‌‌‌‌‌کاش درس خونده بودم و آماده به مدرسه می‌‌‌‌‌‌اومدم. اما دیگه فرصتی نبود. به مدرسه رسیدم و به کلاس رفتم. یکی از بچه‌‌‌‌‌‌ها با صدای بلند گفت امروز آقای مجیدی نمیاد و قراره آقای ناظم به کلاس ما بیاد. قند تو دلم آب شد و خیالم راحت شد. اما طولی نکشید که آقای مجیدی وارد کلاس شد.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *