







«منصور» که به اتفاق همسرش «نسترن» در جستوجوی یک واحد مسکونی برای اجاره کردن هستند، در یکی از بنگاههای معاملات ملکی، دوست دوران جنگ خود «دکتر ناصری» را میبیند.
منصور و دکتر ناصری، بعد از مجروح شدن دکتر در عملیات بیتالمقدس و انتقال او به بیمارستان، دیگر همدیگر را ندیدند و حالا بیست و پنج سال از آن زمان گذشته است.
این دیدار باعث می شود که منصور به ماجراهای دوران جنگ برگردد و خاطراتش را مرور کند.
از طرفی، دکتر ناصری، که یک روانپزشک معروف است، متوجه میشود که منصور به خاطر نداشتن پول کافی، نتوانسته است خانهای برای خودش پیدا کند؛ از این رو به او پیشنهاد میکند یکی از ویلاهای خالی خودش را برای سکونت در اختیار او و همسرش بگذارد.
منصور و نسترن پیشنهاد دکتر را میپذیرند و خیلی سریع به این خانه قدیمی نقل مکان میکنند. آنها در پی استقرار در این ویلای قدیمی با حوادث عجیب و غریبی مواجه میشوند. وقتی دکتر ناصری به آنها میگوید که بیست و پنج سال پیش، شوهرخواهرش «آقای شکوری» در این ویلا به طور مرموزی ناپدید شده و هرگز اثری از او به دست نیامده، دچار ترس و وحشت میشوند.
آنها در همان روز نخستین، متوجه ساعت دیواری عجیبی در سالن پذیرایی خانه میشوند که داخل قاب شیشهای آن، اسکلت یک انسان قرار دارد و بیشتر به وحشت میافتند. اسکلت درون ساعت، چکشی در دست دارد که با اعلام هر ساعت بر سر گربه سان بزرگی شبیه پلنگ می خورد و غرشی مخوف در فضا طنین افکن میشود.
بسیار جذاب و شنیدنی
دست مریزاد