

سامپینگه
در زمانهایِ خیلی پیش، قبل از اینكه سفیدها بههندوستان رسیده باشند، موجوداتی اَثیری در این درّه در نهایتِ خوشی و شادكامی زندگانی میكردند كه چون در كارهایِ شاقِّ انسانِ فناپذیر فارغ بودند، مثلِ كودكانِ بیغم و بیقرار زندگانی میكردند. با خواندنِ نواهایِ دِلكَش در اطرافِ جنگلِ زیبایِ خود میگشتند. یک خانواده را تشكیل میدادند، تقریباً بیماری بین آنها وجود نداشت، مرگ هم كه سالخوردگان را فرا میرسید، چُنان با آرامی آنان را میرُبود كه گویی بهخوابِ عمیقی فرو رفتهاند. خوراکِ این قوم فقط عطرِ گُلها بود و در قصوری زندگی میكردند كه با زُمُرّد و یاقوت و زِبَرجَد ساخته شده بود. و باغهایی مانندِ سوراج كه مرغانی با پَروبالِ طلایی در آنها میخواندند و بر آنها احاطه داشت…