

در بخشی از داستان میشنویم:
بچهها که آن جا جمع میشدند سه نفر بودند و همه کمابیش سن و سال مرا داشتند. هرسه نفرشان اهل میلان بودند. یکیشان قرار بود وکیل بشود؛ یکیشان نقاش؛ و یکیشان ارتشی. کارمان که با دستگاهها تمام میشد، گاهی به اتفاق هم قدم زنان برمیگشتیم و میرفتیم کافه کاوا که چسبیده به کافه اسکالا بود. چون چهار نفری با هم بودیم از راه میانبر یعنی از محله کمونیستها میانداختیم میرفتیم. آدمهای آن جا چشم دیدن ما را نداشتند چون ما افسر بودیم و همان طور که میگذشتیم یک نفر از توی مغازه شراب فروشی داد میکشید: «مرگ بر هرچی افسره!» یکی دیگر از بچههایی که گاهی با ما قدم میزد و جمعمان به پنج نفر میرسید، دستمال ابریشمی سیاه به صورتش میبست؛ چون آن وقتها دماغ نداشت و قرار بود صورتش را ترمیم کنند. او از آکادمی نظامی برای اولین بار یک راست به جهبه رفته بود و همان ساعت اول ورودش به جبهه مجروح شده بود. صورتش را ترمیم کردند. اما او از یک خانواده اسم و رسم دار بود و دماغش آن طور که میخواستند به شکل اولش نشد. او سپس راهی آمریکای جنوبی شد و توی بانکی به کار مشغول شد. اما این موضوع مربوط به خیلی قدیم بود و بعد هیچ کدام از ما خبری از او نداشتیم. چیزی که میدانستیم این بود که همیشه جنگ بود و ما دیگر در آن شرکت نداشتیم…