پس از بازگشت سیاوش، شاهزاده‌‌ پاک و خوش‌‌سیمای ایرانی نزد پدرش کیکاوس، همسر زیبای کیکاووس که زنی جوان و زیباست، عاشق سیاوش می‌‌‌شود.

سودابه یا همان «سعدا» در تلاش است تا با ترفندی سیاوش را به شبستان کاخ بیاورد، اما سیاوش نمی‌‌پذیرد. تا این­که سودابه به بهانه‌‌ انتخاب همسر برای آن شاهزاده‌‌‌ جوان، از کیکاووس می‌‌خواهد او را به شبستان بفرستد. کیکاووس نیز سیاوش را مجبور به رفتن می‌‌کند.

در شبستان، سودابه، به همراه ندیمه‌‌ خود، سیاوش را از میانِ هفت در می‌‌گذراند و هر هفت در را به روی او می‌‌بندد و برای برانگیختنِ مهر سیاوش، قصه‌‌ خود را این‌‌گونه بازگو می‌کند که او دخترِ شاه بوده که بعد از نبرد پدرش و کیکاووس، پدرش شکست می‌خورد و ناچار می‌‌شود سودابه را به کاووس ببخشد. رستم به فرمان کاووس، جوانی را که عاشق سودابه بود، می‌‌‌کُشد تا سودابه نصیب کاووس شود.