سنگ صبور

راوی: ژاله علو
زمان: 00:14:57
به اشتراک گذاری:
1
اپیزودهای این قصه
سنگ صبور
خلاصه:

زن و شوهری دختری داشتند به نام «صنوبر». یک روز که به چشمه رفت صدایی شنید که به او گفت: صنوبر تو باید مرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای را زنده کنی.
صنوبر ترسید. دفعه بعد پدر و مادرش با او به چشمه رفتند و پشت یک درخت پنهان شدند. تا دخترک کوزه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را در آب فرو برد، ناگهان قلعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای ظاهر شد و صنوبر به داخل قلعه کشیده شد.
پدر و مادرش خیلی ناراحت شدند و گریه کردند. صنوبر از پشت در گفت چاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای نداریم شما بروید خانه تا تکلیف من روشن شود.
صنوبر در قلعه گشت و گشت. او پسر جوانی را دید که مرده بود. تمام بدن آن جوان پر از سوزن بود. کتابی هم آنجا وجود داشت که در آن نوشته بود: هرکس چهل شب دعا بخواند، بادام بخورد و یک سوزن از بدن پسر بیرون بکشد پسر زنده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود …

 

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (1 votes, average: 1,00 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *