





رشید، راننده تاکسی است و با مادر پیرش زندگی میکند. او علاقه شدیدی به شاهنامهخوانی دارد و این را از پدرش، اسکندر که این کار را در قهوهخانه انجام میداد، به ارث برده است.
عمو غلام از رشید، راننده تاکسی، میخواهد به یاد پدرش که در قهوهخانه شاهنامهخوانی میکرد، باز هم این کار را بکند و در یک مسابقه شرکت کند. رشید قبول میکند و در مسابقه قبول میشود. از طرفی رشید به قطعات گوناگونی که از رادیوها پخش میشود، گوش میکند و تنهاییاش از این راه پر میشود.
روزی رشید از رادیوی اتومبیلش، صدای مردی را میشنود که با قدرت ذهن و حس ششمش، رشید را میبیند. پیرمرد اعلام میکند: «اینجا رادیو تنهایی است!»
رشید ابتدا خیلی میترسد و حتی ارتباط را قطع میکند، اما بعد با «تایماز»، یعنی همان پیرمرد، سر صحبت را باز میکند. تایماز آخرین بازمانده از یک شهر دورافتاده و ناشناس، اما بسیار پیشرفته است.
تایماز قدرت عجیبی دارد و مثلاً میتواند سرعت ماشین یا حتی رنگش را تغییر دهد که باعث شگفتی رشید میشود.
از سویی دیگر، رشید مسافری با نام «فراست» دارد که به رشید پول میدهد تا به طلبکارانش برساند و در قبال پول رسید بگیرد، غافل از اینکه پولها جعلی است و پلیس هم به این مسئله پی برده است.
«سروان ریحانه مهاجر» این موضوع را پیگیری میکند و به عنوان ناشناس به رشید نزدیک میشود؛ در این بین، رشید به او علاقهمند میشود…