
شاهنامه فردوسی، پدر، پسر، برادر





روزگار «ضحاک ماردوش» است و «البرز» جوان روستایی، درپی نان و نام به شهر میآید و می خواهد به لشکر ضحاک بپیوندد. پدر او «نستوه» بیست سال پیش هنگامی که البرز تازه به دنیا آمده بود، از دست لشکریان ضحاک گریخت و آواره کوهها شد. اما به دستور شاه دستگیر و به سوی شهر آورده شد. البرز از این ماجرا بیخبر است و در اصطبل کاخ به بیگاری گرفته شده تا بداند پیوستن به لشکر ضحاک کار آسانی نیست. «دیوسار» فرمانده لشکر ضحاک، دستور داده است تا البرز وفاداریاش را به شاه ثابت کند و به شرطی در لشکر ضحاک پذیرفته خواهد شد که کمر به قتل پدر ببندد، این در حالی است که البرز نمی داند نستوه پدر اوست.
«کوهکن»، دایی البرز، برای یافتن البرز به شهر میآید و به کمک دختری به نام «آفرین» خواهر دیگر خود را مییابد. البرز به کمک دایی خود بر آن میشود تا از کشتن پدر سرباز زند، اما درنهایت چه بر سر البرز و نستوه و کوهکن خواهد آمد؟