شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی

نویسنده: حسین یاقوتی
زمان: 02:56:59
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت اول
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت دوم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت سوم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت چهارم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت پنجم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت ششم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت هفتم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت هشتم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت نهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت دهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت یازدهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت دوازدهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت سیزدهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت چهاردهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت پانزدهم
شاهنامه فردوسی جلد بیست و دو نبرد رستم و کاموس کشانی قسمت شانزدهم
خلاصه:

پس از کشته‌‌شدن سیاوش، جنگ‌های ایران و توران سال‌ها ادامه داشت. ایرانیان پس از شکستی دیگر، دوباره به توران لشکر کشیدند و این‌‌بار در کوه هماون در محاصره‌‌ی تورانیان گرفتار آمدند.
توس، فرمانده‌‌ سپاه، از شاه ایران درخواست کمک کرد و کیخسرو به رستم فرمان داد تا به یاری توس بشتابد. رستم نیز فریبرز را با لشکری گران به توران گسیل داشت و خود نیز درپیِ آنان روانه شد.
در آن میان، شبی توس در خواب سیاوش را دید که به او وعده‌‌ پیروزی داد و به صبرش فراخواند. با نقل این خواب، سپاه ایران جانی دوباره گرفت، اما کمبود آب و غذا و علوفه کماکان بر جای خود باقی بود.
از سوی دیگر هومان، پهلوان تورانی، اصرار داشت تا پیران جنگ را یک‌سره کند، اما پیران را باور بر
این بود که ایرانیان تا چند روز بیشتر توان مقاومت ندارند.
از این طرف، توس که دیگر رمقی نزد سپاهیان نمی‌دید، نزد گودرز رفت و خواست که سپاه را برای شبیخونی دیگر آماده کند.
در لشکر توران، پیامی از سوی افراسیاب به پیران رسید که خبر می‌داد لشکری عظیم از هر جنگاوری که در توران است، به اضافه‌‌ هندیان و چینیان، به همراه شخص خاقان چین و پهلوانی نام‌آور به نام «کاموس کشانی» به سوی ایشان روانه کرده است. پیران شادمان از این خبر، فرماندهی سپاه را موقتاً به هومان سپرد تا خود به استقبال خاقان چین بشتابد. اما پیش از عزیمت، هومان را پند داد تا به هیچ روی با سپاه نیمه‌جان ایران وارد کارزار نشود.
خاقان چین از دیدار پیران شاد شد و از احوال سپاه ایران پرسید. پیران او را پاسخ داد و وضعیت آنان را برشمرد.
اما وضع سپاه ایران در کوه هماون لحظه‌‌به‌‌لحظه بدتر می‌شد و این پریشانی با فریاد دیده‌بان ایرانی که از نزدیک‌شدن سپاه عظیمی به مدد تورانیان خبر می‌داد، دوچندان شد. اما هنگامی که همان دیده‌بان خبر داد که گردوغبار عظیمیاز جانب ایران نیز مشاهده می‌کند، ورق برگشت. گودرز به شنیدن این خبر شادمان به استقبال شتافت و اندکی بعد سپاهی گران به فرماندهی فریبرز در برابرش نمایان شد. فریبرز به گودرز نوید داد که سپاهی دیگر نیز به همراهی رستم دستان در راه است.
از آن سو، چون دیده‌بانان تورانی رسیدنِ کمک به ایرانیان را به پیران خبر دادند، او ترسان نزد خاقان و کاموس رفت و گفت بیم آن دارد که رستم دستان آمده باشد. کاموس او را دل داد که خود، به‌‌تنهایی، رستم را حریف است و پیران بدین سخنان قوت قلبی یافت و چون مطمئن شد فرمانده‌‌ی این سپاه فریبرز است و نه رستم، اطمینان خاطری دوچندان پیدا کرد.
صبح روز بعد کاموس کشانی راهی نبرد با ایرانیان شد. نخست گیو به جنگِ کاموس رفت، اما کاری از پیش نبرد. توس به کمک گیو شتافت، اما نبرد میان آنان تا شب بدون نتیجه به پایان رسید. هول‌وهراس این پهلوان تورانی در دل‌های ایرانیان افتاده بود که به‌‌‌زودی با ورود رستم دستان رنگ باخت.
روز بعد، لشکر تورانیان کران‌‌تا‌‌کرانِ دشت صف کشیدند و ایرانیان نیز به فرماندهی توس لشکر آراستند. رستم بر قله‌‌ کوه برآمد و سپاه توران را برانداز کرد. از کثرت سپاه توران در شگفت شد و دست دعا به پیشگاه یزدان پاک برآورد و از او یاری خواست. پس هر دو سپاه به نبردی سخت مشغول شدند.
در این میانه پهلوانی تورانی به نام «اشکبوس» به میدان درآمد و هم‌نبرد طلبید. رُهام، پسر گودرز، به نبرد او درآمد، اما به‌‌‌زودی مقهور شد و از معرکه گریخت. رستم که چنین دید، خود پیاده به میدان درآمد، اشکبوس را به نبرد فراخواند و سرانجام او را به تیری سهمگین از پای درآورد. دل تورانیان از این جنگاور پیاده بیمناک شد، چنان‌که پیران را در دل گذشت که شاید او رستم باشد و دوباره ترس در نهادش جای گرفت. از طرف دیگر مطمئن بود که اگر رستم در سپاه ایران نباشد، نباید از چنین پهلوانی ترسید. نزد کاموس رفت و او از پیران پرسید که آیا این پهلوان همان رستم نیست که وصف او گفته بودی؟ پیران اطمینانش داد که او رستم نیست. پس کاموس دوباره پیران را نوید داد که حتی اگر رستم باشد، او را شکست خواهد داد و با این سخن امیدی تازه در دل پیران شکفت.
بدین ترتیب صبحگاه، دوباره، دو لشکر مقابل هم صف کشیدند و آماده‌ی کارزار شدند. رستم نیز رخش را زین کرد و آماده شد. کاموس میان دو صف آمد و کُشنده‌‌ اشکبوس را به نبرد فراخواند. اما پهلوانی ایرانی به نام «الوای» که از شاگردان رستم و نیزه‌دار او بود، به کارزار کاموس درآمد و به‌‌‌زودی چون پر کاهی مقهور او شد. رستم که از مرگ الوای سخت دردمند شده بود، خود آهنگ نبرد کاموس کشانی کرد. کمندی به سوی او افکند و او را در بند گرفت و از زین اسب سرنگونش کرد. او را به سمت سپاه ایران کشاند و غرید که این کسی بود که قصد ویران کردن ایران را داشت، حال با او چه می‌کنید؟ سران سپاه بر سر کاموس ریختند و با شمشیر تکه‌تکه‌اش کردند.

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *