شیخ خاموش

اقتباس متن: امیر حسین نجفی
زمان: 03:25:32
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
شیخ خاموش قسمت اول
شیخ خاموش قسمت دوم
شیخ خاموش قسمت سوم
شیخ خاموش قسمت چهارم
شیخ خاموش قسمت پنجم
شیخ خاموش قسمت ششم
شیخ خاموش قسمت هفتم
شیخ خاموش قسمت هشتم
شیخ خاموش قسمت نهم
خلاصه:

در عهد خلافت «منتصربالله» در بغداد بودم و خلیفه فقرا و مساکین را دوست می‌داشت و با علما و صالحان به سر می‌برد. قضا را روزی به ده تن از بغدادیان خشم آورد و متولی بغداد را فرمود که ایشان را در زورقی بیاورد. من چون در راه ایشان را دیدم با خود گفتم که این جماعت بدین سان گرد نیامده‌اند، مگر این­که به مهمانی همی­روند و وقت را به عیش و نوش خواهند گزارد. بهتر این است که با ایشان یار شوم.

پس با ایشان به زورق نشستم. خادمان والی زنجیر به گردن ایشان بنهادند و زنجیری هم به گردن من بنهادند. من هیچ نگفتم و از مروت و کم سخنی نخواستم بگویم.

پس همه ما را نزد خلیفه بردند. خلیفه به کشتن آن ده تن فرمان داد. سیاف هر ده تن را به قتل رسانید. خلیفه چون مرا دید به سیاف گفت: چرا همه را نکشتی؟ سیاف گفت: هر ده تن بکشتم. خلیفه گفت کشتگان بشمردند و دانست که ده تن هستند.

آن گاه روی به من کرد که چون است هیچ سخن نگفتی و چرا به گناهکاران به زنجیر اندری؟ من گفتم: ای خلیفه، بدان که من «شیخ خاموش» هستم و خردمندی و کم سخنی­ام شهره روزگار است. شغل من دلاکی است. دیروز هنگام بامداد دیدم که این ده تن به زورق اندر شدند. مرا گمان این بود که به مهمانی همی­روند. با ایشان به زورق نشستم. ساعتی شد، دیدم ایشان گناهکاران‌اند. چون خادم زنجیر به گردن­شان نهاد، به گردن من نیز زنجیر نهاد. من از جوانمردی هیچ نگفتم تا این­که مرا با ایشان پیش خلیفه آوردند. ای خلیفه، این جوانمردی بزرگ نبود که من سخن نگفتم و خود را به کشتنی‌ها انباز کردم و پیوسته کار من این گونه جوانمردی‌ها و نیکویی هاست.

خلیفه چون سخنان من بشنید دانست که مردی هستم با مروت و کم سخن و هرگز سخن دراز نکنم، چنانکه این جوان گمان می‌کند و حال آن­که من او را از ورطه­ای خلاص کرده‌ام. آنگاه خلیفه پرسید که برادران تو نیز چون تو حکیم و دانشمند و کم سخن هستند؟ گفتم: معاذالله هرگز چون من نیستند. ای خلیفه، تو مرا بدنام کردی که با ایشان شمردی. هر یک از ایشان را از بی‌مروتی و پرگویی آفتی رسیده: یکی «اَعرج» و یک «اَعوَج» و «سیّمین» افلج و چهارمین «اعمی» است و یکی را گوش و بینی و یکی را هر دو لب بریده­اند و ای خلیفه، گمان مکن که من سخن دراز می‌کنم، ولی قصد من این است که تو را آگاه سازم از این که من با مروت‌تر و جوانمردتر از برادران خویشتنم و هریک از ایشان حکایتی دارند که آن حکایت سبب گرفتاری او گشته، اگر بخواهی یک یک باز گویم ….

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *