





«سروان نادری»، رئیس پاسگاه منطقهای در بندر، با حمله عدهای ناشناس مواجه میشود و جان سالم به در میبرد. سروان نادری به «حسن مرادی» از قاچاقچیان منطقه مشکوک است. «فرزاد»، برادرزن سروان نادری که به دلیل تعطیلی کارخانه نساجی بیکار شده، به بندر میآید تا شاید سروان نادری از نفوذ خود در منطقه استفاده کند و برای او کاری دست و پا کند که او هم به دلیل موقعیت خاصش، حاضر نمیشود با کسی راجع به کار برای فرزاد صحبت کند. فرزاد از منزل او بیرون میرود و بعد از چند ماه «حسین»، پسر سروان نادری، ادعا میکند که داییاش را در منطقه دیده است. ولی تکاپوی نادری برای پیدا کردن فرزاد بینتیجه میماند.
ازطرفی پاسگاه، لنج حسن مرادی با وسایل و اجناس قاچاق داخل آن را توقیف میکند و «احمد» یکی از رقیبان حسن، به سراغ او میرود و پیشنهاد میکند که با کمک هم، با رئیس پاسگاه مبارزه کنند. ولی حسن قبول نمیکند و با مشاهده ماشین پاسگاه که به سمت آنها نزدیک میشود، پا به فرار می گذارد.