

«صدف»، داستان اولین آشنایی چخوف در سن هشتسالگی با جانور عجیبی به اسم صدف را روایت میکند. این یکی از خاطرات گرسنگی کشیدنهای او در دوران کودکی هم هست. خاطرات کودکی و گرسنگی کشیدنهای آن دوره چنان بر او تأثیر گذاشته و بر ضمیرش حک شده است که برای به یادآوردنشان نیازی نبوده به حافظهاش فشار بیاورد. خود چخوف در گفتاری که با آن داستان «صدف» آغاز میشود، میگوید: «اگر بخواهم آن غروبهای پاییزی را با همه جزئیاتش به خاطر بیاورم، نیازی نمیبینم که برای این کار فشار چندانی به حافظهام بیاورم، همان وقتها که همراه با پدرم در یکی از خیابانهای شلوغ و پر رفتوآمد مسکو توقف میکردیم و این احساس به من دست میداد که بیماری غریبی آرامآرام بر تمام وجودم مستولی میشد. حالی به من دست میداد انگار الآن و یک لحظه دیگر میافتادم و از هوش میرفتم. اگر مرا همان لحظه به بیمارستان میبردند حتماً پزشکان معالج بر صفحه بالای تختم جلوی بیماریام مینوشتند: گرسنگی…