

فراریها
در بخشی از داستان «فراری ها» میشنویم:
رد پا میآمد و در پای درختی از بین میرفت. قطعاً هر بار نسیم دستهای از مگسها را که در گودی میوههای پوسیده غرق فعالیت بودند بلند میکرد، بوی تند مرد سیاه در هوا احساس میشد. ولی سگ – موجودی که هرگز جز سگ نامی به آن نداده بودند – خسته بود. در میان علفها غلت زد تا بدنش را کش بیاورد و عضلههایش را شل کند. در جایی بسیار دور، فریادهای تیراندازان در شامگاه گم میشد. برده شکلاتی رنگ، شاید در جایی، در آن بالا، در میان شاخهها، پنهان شده بود، و پاها آویخته، با چشمهایش گوش میکرد. ولی سگ دیگر در فکر شکار نبود. آنجا، روی زمین فرش شده با الیاف رونده، بوی دیگری وجود داشت که مختصر لمسی شاید آن را برای همیشه از بین میبرد…