فراری‌ها

نویسنده: آلخو کارپانتیه
زمان: 00:19:09
به اشتراک گذاری:
4.44
اپیزودهای این قصه
فراری‌ها
خلاصه:

در بخشی از داستان «فراری ها» می­‌شنویم:

رد پا می‌­آمد و در پای درختی از بین می­رفت. قطعاً هر بار نسیم دسته­‌ای از مگس­‌ها را که در گودی میوه‌­های پوسیده غرق فعالیت بودند بلند می‌­کرد، بوی تند مرد سیاه در هوا احساس می­‌شد. ولی سگ – موجودی که هرگز جز سگ نامی به آن نداده بودند – خسته بود. در میان علف­‌ها غلت زد تا بدنش را کش بیاورد و عضله‌­هایش را شل کند. در جایی بسیار دور، فریادهای تیراندازان در شامگاه گم می‌­شد. برده شکلاتی رنگ، شاید در جایی، در آن بالا، در میان شاخه‌ها، پنهان شده بود، و پاها آویخته، با چشم­‌هایش گوش می‌­کرد. ولی سگ دیگر در فکر شکار نبود. آنجا، روی زمین فرش شده با الیاف رونده، بوی دیگری وجود داشت که مختصر لمسی شاید آن را برای همیشه از بین می­‌برد…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (99 votes, average: 4,44 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *