
فراری






«آریستید» به خاطر مخالفت با دیکتاتوری آنایا به زندان کار اجباری افتاده است. در آنجا زندانیان به شدت زیر نظر بودند. زندان علاوه بر نگهبانان زبده دارای سگ نگهبان هم هست و مردی به نام «هکتور» مسئول آموزش سگها است. با وجود این آریستید موفق به فرار میشود.
آریستید برای از بین بردن حس بویایی سگ مجبور میشود ساعتها شنا کند و خود را به بالای کوهی برساند، اما بعد از رسیدن به آنجا متوجه شد که هکتور و سگ نگهبان او را پیدا کردهاند. او در فرصتی مناسب، زمانی که هکتور به خواب رفته بود، اسلحهاش را برمیدارد و به سر سگ شبیک میکند. سپس تیری به هکتور شبیک میکند و فرار میکند. هکتور قبل از مرگ به سگش میگپید؛ او را بکش! سگ به دنبال آریستید به راه میافتد و در زمانی مناسب به او حمله میکند و بازویش را گاز میگیرد.
آریستید که زخمی شده است، به خانه پیرزنی میرود. پیرزن بعد از مراقبت از او سگ را سرگرم میکند و به آریستید میگوید با قایق پسرش فرار کند و نزد «سباستین» برود. اما سگ باز هم متوجه فرار او میشود و به دنبال او به راه میافتد. سباستین آریستید را در دکانش پنهان میکند تا با کامیونی او را به شهر بفرستد. آریستید شبانه و پنهانی با کامیونی به شهر نزد یکی از دوستان قدیمیاش میرود. سگ نیز به دنبال او راه میافتد؛ اما او را پیدا نمیکند.