






«فروپاشی» به قلم «بی.ای.پاریس»، جزو پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز، رمانی جنایی معماییست که زندگی معلم جوانی به نام «کساندرا» روایت میکند. کساندرا پس از عبور از جاده جنگلی و مشاهده قتلی که در آنجا صورت گرفته بود، زندگیاش دگرگون شد.
داستان از جایی شروع میشود که کساندرا یک شب از مهمانی به قصد برگشت به خانهاش از جادهای فرعی و خطرناک عبور میکند. او در جاده جنگلی ماشینی را میبیند که زنی در آن نشسته و چهرهاش برای کساندرا آشناست، کساندرا توقف میکند و مدتی منتظر او میماند اما انتظارش بیفایده است زیرا یک جنازه نمیتواند واکنشی از خود نشان دهد! کساندرا که متوجه کشته شدن او شده است، آنجا را ترک میکند و به سمت خانه میرود.
کساندرا که از این حادثه هولناک وحشتزده است، احساس گناه میکند که به آن زن کمک نکرده است. این دلهره و ترس با تماسهای مشکوک ناشناسی که احتمالا قاتل آن زن در جنگل بوده، بیشتر و بیشتر میشود. از طرفی مادر کساندرا که دچار زوال عقلی شده است، به نگرانی دیگر این معلم جوان بدل شده؛ او نگران است که به لحاظ عقلی به سرنوشت مادرش دچار شود.
در بخشی از داستان فروپاشی میشنویم:
برق دیگری در آسمان نمایان و در دل جنگل ناپدید میشود. باد وحشیانه خودش را به ماشین میکوبد و شاخ درختان همچون درراهماندگانی که میخواهند سوار ماشین شوند به شیشه سمت کمکراننده پنجه میکشند. پشتم میلرزد. ترس وجودم را فراگرفته. ترمزدستی را پایین میآورم و ماشین را کمی به جلو حرکت میدهم. امیدوارم آن زن کمی به خودش بیاید و به هر شکلی که شده از من بخواهد که بمانم. اما باز هم خبری نیست. یک بار دیگر میایستم. وجدانم قبول نمیکند که او را همینطور رها کنم. اما از طرف دیگر اصلاً نمیخواهم خودم را به خطر بیندازم. وقتی از کنار ماشینش رد شدم او هیچ واکنشی نشان نداد تا من احساس کنم که به کمک نیاز دارد. نه دستی تکان داد و نه اشارهای کرد. شاید کس دیگری در راه است. مثلاً شوهرش یا امداد جادهای. اگر برای خود من مشکلی پیش بیاید و در راه بمانم، طبیعتا اولین گزینهای که به ذهنم میآید «متیو» است، نه یک راننده ناشناس.