












معرفی
«قصههای جزیره« یکی از داستانهای شیرین و بهیادماندنی «مونتگومری» است که سریال زیبا و بسیار محبوبِ قصههای جزیره، براساس آن ساخته شده و بیشتر قصهها روی شخصیتِ «سارا استنلی» متمرکز شدهاست.
قصههای جزیره داستانِ زندگی «خانواده کینگ» در حدود اوایل قرن بیستم است. ماجراهای قصه را «بورلی کینگ» روایت میکند که تازه از تورنتو به جزیره پرنس ادوارد آمده و بیشتر قصهها روی شخصیتِ «سارا استنلی» متمرکز شدهاست.
سارا، پس از مرگ مادرش، پیشِ خالهاش «اولیویا کینگ» آمده تا نبود مادرش را کمتر احساس کند. قصههای جزیره، داستان ماجراهای سارا و داییزادههایش در جزیره «پرنس ادوارد» است.
جلد یک
اول باید با عموزادههام آشنا میشدم.
فیلیسیتی زیبا بود. خیلی زیبا. موهای بور و چشمهای آبی پر مژه و دستهای بانمکی که آرنجهاش چال رفته بود. از حرفهای دن فهمیدیم که فیلیسیتی دوازده ساله به افتخار ورود ما پیرهن صورتیش رو پوشیده. حسابی قند تو دلمون آب شد. تا حالا موجود مونثی اینقدر ما رو تحویل نگرفته بود. من و دن هم سن بودیم. سیزده ساله. دن موقع شام روبهروی من و فیلیکس نشسته بود. وقتی فکر میکرد حواسمون به خوردنه بهمون زل میزد. ما هم هر وقت سرگرم غذاش میشد، بهش خیره میشدیم. چند بار هم نگاهمون به هم افتاد و دستپاچه شدیم.
دن پسر ککمکی لاغری بود. با دهن گشادی که قیافهاش رو توی خانواده کینگ منحصر بهفرد کرده بود. دهنش شبیه هیچ کسی نبود. کشیده و باریک و پیچدار. اما لبخندش دوستانه بود. سیسیلی یازده ساله، لاغر و رنگپریده بود. با مو و چشمهای قهوهای. دختر قشنگی بود. اما قشنگیش پیش فیلیسیتی به چشم نمیاومد. برعکس فیلیسیتی دختر مظلوم و مهربونی به نظر میاومد. فکر میکردیم سارا استنلی هم به دیدنمون بیاد. اما عمو الک گفت از صبح حالش زیاد خوب نبود…
جلد دو
کریسمس سفید نبود، ولی سال نو سفیدپوش آمد. در فاصله این دو، برف سنگینی بارید. باغ خوش گذرانیهایمان زمستانی شد و زمستانش آن قدر پررنگ بود که باورت نمیشد این باغ، تابستان را هم دیده یا قبلا بهار، آنجا خودنمایی کرده بود. هیچ پرندهای نبود که با ماه بخواند و جادهای که شکوفههای سیب در آغوشش میافتادند با تودهای بدون عطر، پر شده بود. ولی همین مکان در یک شب مهتابی، حیرت انگیز میشد، گذرگاههای برفی مثل جادههایی از جنس عاج و شیشه میدرخشیدند و درختهای برهنه صاحب نقش و نگارهای چشمنوازی میشدند. روی جاده پیاده روی عمو استفن برف، نرم نرمک انباشته شده و طرحی مثل جادوی سفید، درست کرده بود.
جلد سه
آقای کمپبل گفت: جدولضرب را از حفظ بخوان.
خشکمان زد. آقای کمپبل هم خیلی عجیب بود. مثلاً که چی که میخواست جدولضرب را بشنود؟ حتی دختر قصهگو هم تعجب کرد. با این حال از یک، یکی شروع کرد و تا دوازده، دوازده تا ادامه داد. بدون مکث پیش میرفت ولی سر هر ضربی صدایش آهنگ تازهای به خود میگرفت. انگار جدولضرب جدیدی به گوشمان میخورد. طوری در پاسخ «سه سه تا» میگفت «نه تا» که انگار مطلب خارقالعادهای را تعریف میکرد و جواب «پنج شش تا» تقریباً اشک به چشممان آورد و «هفت هشت تا» بسیار غمانگیز و دلهرهآور بود و «دوازده دوازده تا» آوایی همچون شیپور پیروزی داشت.
آقای کمپبل به نشانه رضایت سر تکان داد و گفت: میدانستم میتوانی. یکبار در کتابی چشمم به این جمله افتاد بود که «صدایش حتی به جدول ضرب هم روح میداد.» همینکه صدای تو را شنیدم فهمیدم جنس صدای تو هم از همان نوع است. قبلاً چنین چیزی باورم نمیشد، ولی الان باور کردم.
جلد چهار
معمولاً فکر میکنم اگر پدربزرگ و مادربزرگ کینگ با هم ازدواج نمیکردند چقدر بد میشد. آنطوری دیگر حتی یکی از ما هم وجود نداشتیم یا اگر داشتیم نصفهنیمه متعلق به خانواده دیگری بودیم که از بد هم بدتر بود. وقتی همه این فکرها را کنار هم میگذارم بیاختیار خدا را شکر میکنم که پدربزرگ و مادربزرگ کینگ با وجود انتخابهای زیادی که در ازدواج داشتهاند، برحسب اتفاق با هم ازدواج کردهاند.
در آن عصرهای سپتامبر دور هم جمع میشدیم و خوابهایمان را مینوشتیم، زمانیکه همهٔ کارهای روزمره تمام شده بود و چیزی مانع سرگرمی نوشتاری ما نمیشد. پیتر، دن، فیلیکس، سیسیلی، فیلیسیتی، سارا ری، دختر قصهگو همگی بار دیگر روی چمنهای معطر و رنگباخته دور من جمع شدهاند، هرکدام یک دفتر و مداد در دست دارند و گرم نوشتن هستند و گهگاه به فضای دوردست خیره میمانند و در ذهنشان کلمهای اغواکننده یا عبارتی را جستوجو میکنند که به بهترین شکل ممکن نانوشتنیها را به تحریر درآورند. صدای خندهشان را میشنوم و نگاه روشن و بیغصهشان را میبینم. توی این دفتر کوچک و قدیمی که با خط پسرانه و درهمبرهم پر شده، جادویی نهفته است که در چشم بر هم زدنی فاصله من و گذشته را از بین میبرد.
جلد شش
از تصویر دیدن خانه قدیمی پدر و تجربه زندگی میان یادگارهای کودکی او به شوق میآمدیم. آنقدر از آنجا حرف زده و خاطراتش را طوری صحنهبهصحنه توصیف کرده بود که عشق عمیقش به آن مکان را ـ عشقی که در تمام این سالهای دوری، ذرهای از آن کم نشده بود ـ به ما هم منتقل کرده بود. به شکل مبهمی احساس میکردیم به آنجا تعلق داریم، به آن چهاردیواری خانوادگی که هرگز ندیده بودیمش. همیشه مشتاقانه به روز موعودی میاندیشیدیم که پدر ما را به «خانه پاییندست» ببرد؛ همان خانه قدیمی با صنوبرهای پشت سر و «باغ کینگ» قدیمی در پیش روی، روزی که بتوانیم در پیادهروی عمو استفن پرسه بزنیم و از چاه عمیقی که رویش سقف چینی دارد، آب بنوشیم و روی«سنگ منبر» بایستیم و مزه سیب «درختهای تولدمان» را بچشیم.
جلد هفت
او گفت: کوچولوهای غمگین، برایتان خبر خوشحالکنندهای دارم. دکتر الان اینجا بود و به این نتیجه رسید که پیتر خیلی بهتر است و فکر میکند که خطر برطرف شده. ما چند لحظهای در سکوت به او زل زدیم. وقتی خبر بهبودی پدی را شنیدیم، جیغ زدیم و سروصدا راه انداختیم، در برابر خبر بهبودی پیتر سکوت کرده بودیم. آن چیز سیاه و ترسناک و تهدیدآمیز بهقدری به ما نزدیک شده بود که وقتی ناگهان از بین رفت، بازهم سرما و سایهاش را روی سرمان حس میکردیم. دختر قصهگو که به کاج بلندی تکیه داده و ایستاده بود، ناگهان بهسمت زمین، لیز خورد و بهشدت گریه سرداد. هرگز نشنیده بودم کسی اینطور دردناک و دلشکسته زار بزند. گریه دخترها را زیاد دیده بودم، مال همهشان تقریبا شبیه به گریه سارا ری بود، حتی فیلیسیتی و سیسیلی هم هراز گاهی این عادت همجنسهایشان را اجرا میکردند. ولی آن زمان ندیده بودم هیچ دختری آنطور گریه کند. همان حس ناخوشایند و غمانگیزی را به من داد که یکبار موقع دیدن گریه پدرم تجربه کرده بودم. شانههایش چنان از شدت گریه تکان میخورد که دلم برایش سوخت، گفتم: گریه نکن، سارا. گریه نکن.
جلد هشت
باغ، زیر نور ماه اصلاً مثل همیشه نیست. قشنگ است، ولی فرق دارد. بچه که بودم باور داشتم که در شبهای مهتابی پریها در باغ میرقصند. کاش الان هم باورم میشد، ولی دیگر امکان ندارد.
چرا؟
باور کردن چیزی که میدانی حقیقت ندارد خیلی سخت است. عمو ادورد اصرار کرد که چیزی به اسم پری وجود ندارد. آنموقع تازه هفت سالم بود. او کشیش است و من هم میدانستم که همیشه راست میگوید. او وظیفه داشت این را به من بفهماند و اصلا سرزنشش نمیکنم، ولی از آنوقت به بعد احساسم نسبت به عمو ادورد تغییر کرد.
معلوم است که احساس همه ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود میکنند، تغییر میکند. خود من هیچوقت آن موجود بیرحمی را که برای اولین بار به من گفت؛ کسی به اسم بابا نوئل وجود ندارد، نمیبخشم.
جلد نه
فیلیکس پرسید: چرا گوسفندهای سفید بیشتر از گوسفندهای سیاه میخورند؟»
سیسیلی محتاطانه پرسید: معماست؟ اگر معماست من حوصله حل کردنش را ندارم. هیچوقت نمیتوانم معما حل کنم.
فیلیکس گفت: معما نیست. واقعاً هم همینجوری هست و دلیل خوبی دارد.
دست از سیبچینی کشیدیم، روی چمنها نشستیم و سعیکردیم از دلیلش سردربیاوریم. البته همه بهجز دن که معتقد بود نکته انحرافی دارد و نمیخواهد که در دام بیفتد. بقیهمان اعتقادی به نکته انحرافی نداشتیم؛ چون فیلیکس قسم خورد که گوسفندهای سفید بیشتر از گوسفندهای سیاه میخورند. کلی بحث کردیم، ولی بالاخره تسلیم شدیم.
فیلیسیتی پرسید: خب، علتش چیست؟
فیلیکس پوزخندی زد و گفت: چون تعدادشان بیشتر است.
یادم نیست چه بلایی سر فیلیکس آوردیم.
جلد ده
دختر قصهگو آهی کشید، سر تأیید تکان داد و گفت: نه، نیست. خیلی پرمعناست، ولی مثبت نیست. خیلی کلمهها همینطورند. پرمعنیاند، ولی مثبت نیستند. به خاطر همین دخترها حق ندارند از آنها استفاده کنند. بعد دوباره آه کشید. او عاشق کلمههای پرمعنا بود و برایشان ارزش قائل بود ـ درست مثل دختری که یک تکه جواهر به دستش بیفتد. از نظر او این کلمات مثل مرواریدهای درخشانی بودند که با ریسمانی از تخیل به نخ کشیده شده بودند. وقتی این قبیل لغتها به گوشش میخورد، آنقدر آن را زمزمه میکرد، به آن وزن میداد، بالا و پایینش میکرد و با زیر و بمهای مختلف به زبان میآورد تا اینکه آن را کاملاً مال خودش میکرد.
جلد یازده
دختر قصهگو گفت: خب، پس چرا با ما به نمایش نمیآیی؟ اگر از جودی بخواهی جلوی زبانش را بگیرد، مادرت نمیفهمد.
فیلیسیتی گفت: ولی این درست نیست. نباید سارا را تشویق کنی که به حرف مادرش گوش ندهد.
برای اولین بار کاملا حق با فیلیسیتی بود. پیشنهاد دختر قصهگو اشتباه بود و اگر کسی که صدای اعتراضش بلند شد، سیسیلی بود، دختر قصهگو حرفش را گوش میداد و دیگر پافشاری نمیکرد، ولی فیلیسیتی از آن آدمهای بختبرگشتهای بود که وقتی به کار اشتباهی اعتراض میکرد فقط باعث میشد که اشتباه کننده در انجام اشتباهش مصرتر شود.
دوست دارم بیشتر کتاب را بخوانم تا درک بیشتری ازش داشته باشم
دوست دارم بیشتر بخوانم