



هرشب ساعت یازده، قطاری از ایستگاه نفرینشده «فال وول» میگذرد که سالها پیش به خاطر مرگ سوزنبان از ریل خارج شده و همه سرنشینانش کشته شدهاند.
در یک شب بارانی «تدی» سرش را از پنجره قطار بیرون میآورد و باد کلاهش را میبرد و او مجبور میشود که ترمز قطار را بکشد. این کار او باعث میشود که بقیه مسافرها به قطار بعدی نرسند و به ایستگاه «فال وول» که همان نزدیکی است، بروند. مدیر ایستگاه مردی است به نام «سائول هاتکینز»، که به مسافرها توصیه می کند هرچه زودتر ایستگاه را ترک کنند، چون هر شب سر ساعت یازده قطار ارواح از آنجا رد میشود؛ اما هیچ یک از مسافرها راضی نیستند که در هوای بارانی چند مایل پیاده تا جای اقامت بعدی بروند. سائول ایستگاه را ترک میکند و تدی هم شربت خوابآوری به یکی از مسافرهای پیر که از تاریکی و ایستگاه میترسد، میخوراند.
همه آماده خوابیدن میشوند که سائول در حالی که نیمه جان است، جلوی در ظاهر میشود و آخرین کلماتش را درباره قطار ارواح میگوید و میمیرد و مسافرهای در راهمانده جسد او را به جایگاه بلیتفروشی میبرند. پس از چند لحظه سروکله جولیا و برادر و پزشک معالجش پیدا میشود. برادر و پزشک او ادعا میکنند که جولیا دیوانه است و فکر می کند که قطار ارواح را دیده است…