






همسر مسعود براثر بیماری سرطان از دنیا رفته است و پس از یکسال، هنوز عوارض این اتفاق، بر زندگی او و پسرش، پدرام، دیده میشود. پدرام همچنان مشکلات ازدستدادن مادرش را تحمل می کند.
مسعود به یکی از دوستان روانشناس خود مراجعه میکند. او به مسعود توصیه میکند که ازدواج کند. ازطرفی، سیمین، خواهر مسعود، به او اصرار دارد که ازدواج کند. او لیلی، یکی از همکارانش را به مسعود معرفی میکند. در شرایطی که لیلی و مسعود به هم نظر مساعدی پیدا کردهاند، قرار میشود لیلی و پدرام چندبار همدیگر را ببینید و باهم آشنا شوند. پدرام به پدرش میگوید با این ازدواج موافق است و نیازی به ملاقات با لیلی ندارد، اما وقتی با او روبهرو میشود، رفتارهای خاصی از سر نارضایتی، نشان میدهد.
لیلی چندسال پیش از همسرش جدا شده و از ازدواج سابق خود یک دختر دارد که به همراه پدرش خارج از ایران زندگی می کند. وقتی ازدواج لیلی و مسعود سرمیگیرد، لیلی در برقراری ارتباط با پدرام ناموفق میماند.
در همین هنگام از طرف محل کار مسعود به او پیشنهاد گذراندن یک دوره آموزشی یکماهه در خارج از کشور را میدهند. مسعود بهخاطر نگرانی از رابطه پدرام و لیلی قصد دارد از شرکت در این دوره انصراف دهد، اما لیلی، مسعود را تشویق میکند که به این مأموریت برود تا شرایطی فراهم شود که او با پدرام تنها باشد و رابطهشان را ترمیم کنند.
پدرام، تحت تأثیر دوستش میثم، تصمیم میگیرد اقدامی علیه لیلی انجام دهد؛ حتی علاقه مشترک لیلی و پدرام به ورزش پینگ-پونگ هم مانع نمیشود که او چهارپایه آشپرخانه را خراب نکند.
یک روز صبح وقتی لیلی روی چهارپایه آشپزخانه میرود، سقوط میکند و راهی بیمارستان میشود. پدرام که خودش را گناهکار میداند، تمام مدت در کنار لیلی در بیمارستان میماند. این اتفاق باعث میشود که رابطهی عاطفی که لیلی به دنبالش بود، کمکم شکل بگیرد.
اما درست وقتی که به نظرمیرسد همهچیز بهخوبی پیش میرود، از یک مرکز شبانهروزی با لیلی تماس میگیرند. این تماس مسیر ماجرا را عوض می کند….