قلندر

نویسنده: روزبه حسینی
زمان: 03:48:53
به اشتراک گذاری:
اپیزودهای این قصه
قلندر قسمت اول
قلندر قسمت دوم
قلندر قسمت سوم
قلندر قسمت چهارم
قلندر قسمت پنجم
قلندر قسمت ششم
قلندر قسمت هفتم
قلندر قسمت هشتم
قلندر قسمت نهم
قلندر قسمت دهم
خلاصه:

در زمانه بدی که «آقامحمدخان» سگ‌سگال بر سراسر ایران تاخته، هرجا که سبزه‌زاری به سیاه‌دیدگانش دیده، آخور اسبان سپاه از خدا بی‌خبر خود کرده است. آنان نیز عصمت زیبارویان را به بند خود کشیده و ننگ بی‌آبرویی را بر پاکدامنی عفیفان داغ زده‌اند.

شهر «نَشانک»، سنه‌ای میان ۱۱۶۸ تا ۱۱۷۳ خورشیدی در جغرافیای سبز «بَیضا»، زادگاه «کوروش کبیر» و زادگاه پهلوانان و عیاران و شیرزنان بسیار این سرزمین. در زمانه ددی که «آقامحمدخان» بدسگال بر سراسر ایران زمین تاخته است و خاکش به خونین توبره قتل و شکنجه و تجاوز و مرگ کشیده است و اینجا از پسِ کارزاری سخت به ظهر عاشورای حسین(ع) با حرامیان و عاصیان، کم و بیش از سلاله همان سپاهیان سگ سگال نشانک را به سوگی سوگوارتر نشانده و مردان و جوانمردان به خاک و خون بسیار کشیده شدند.

«سیدخلیل» پیکر «سیف» و مادرش را همان جا که نیت داشتند، به دلتنگی از نشانک و پهلوانانش و به حُسن «جواد صالح» پدر «ایوب» و «شعبان» پدر سیف به خاک سپرد. مردمان، مردگان کارزار با حرامیان را بر دوش و فرسودگی گورکن سیدخلیل گذاشته و کافور در هوا می‌دهند و کاه بر سر می‌فشانند به بادی که بارانش بند آمده است حالا؛ حالایی که باران خون از زمین به زیر کشیده و خونابه به شش پیر خروشان ریخته که زمین را طهارت داده باشد از خیال و یاد آن ستم که روا شد بر بندگان این خاک؛ همین خاک که می‌نامی‌اش ایران زمین.

دو پهلوان، یکی «قادر» که تن خسته داشت و یکی «ایوب» پهلوان که جان و تن زخم خورده و سر در قفا داشت، دوش به دوش یک­دیگر داده تا باز مرمت کنند دیوار و طاق تکیه را. ایوب اما بی‌حس و حال میان این ایستادن‌ها، بر زمین افتاد و در شفاخانه، «میرزا شفا» علاج زخم‌های او می‌کرد. قادر به لبخندی از لبان «عاتکه» خشنود از احوال دگرگون قادر، باران اشکی به چشم داشت. وی به تمام سعی و توان خود و به یاری جوانمردان و کباده‌کشان شهر به ترمیم و مرمت عاجلانه تکیه که سبزپوشانش هم سوخته بود، ممارست می‌کرد. قادر با تنی خسته و پشیمان، آب به خاک می‌زد و کاه به گل که آماده کنند تکیه و امامزاده را برای شام غریبان.

جماعت شهر نشانک لحظه‌‌ای بر آن «پوست‌ نوشته» عزیز که بوی حسین داشت و حالا در آرامگه یکی از نوادگان مظلومش به دیاری غریب آرام گرفته بود، نظاره می‌کردند. مرشد زانو در برابرش بر زمین و سر به آستانش کوفته بود و با چشم گریان در تنهایی خود مویه می‌کرد. مردمان و جوانمردان به کارساز و برگ تکیه بودند و غبار از صحن تکیه می‌زدودند. در نشانک به رسم سالیان بسیار مردمان در تکیه سبزپوشان در ظهر عاشورا گرد می‌آمدند و سینه چاک می‌دادند و گریه سر می‌دادند بر سالار شهیدان و یاران او.

عاقبت در سکوتی اشکبار، از دیدگان لحظه‌ای حجاب سبز برمی‌داشت بزرگ شهر از پوست‌نوشت و مردمان مویه می‌کردند آرام و با آه از درون همه فریاد و فغان.

اینک شب است در این سال غریب به وقایع روز دهم از محرم الحرام. میدان کارزار و قتال با حرامیان. از سوی دیگر هم، تکیه‌ای که بایسته بودش و مرمت و تلطیف روح و جسمش دیواره‌ها بود و نوشته‌هایی بر در و دیوار از اهالی فضل و از اولیاء و از عارفان. پس اینک شام غریبان محملی شد برای آن رسم سالیان بسیار و شد مویه‌گه جماعت و مردمان؛ لمحه‌ای از تبرک عطر آن خط و ربط پوست‌نوشت عیان کردند بر دیدگان آن مردم و جماعت مویه آغاز کردند. اما پیش و پیش‌ترها یاران حسین به عطر پیکر سالارشان که سالار جهان بوده و هست، به آزادگی بر خاک بیابانی دور بر خاک افتاده و در خون غلطیده‌اند…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (No Ratings Yet)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *