

لیجیا
«لیجیا» داستان زندگی مردی را بازگو میکند که همسری زیبا، فرهیخته و موسیاه به نام لیجیا دارد. لیجیا در بستر بیماری میافتد و کمی پیش از مرگش شعری را با عنوان «کرم فاتح» میسراید که حکایت از فانی بودن انسان و اجتناب ناپذیر بودن مرگ دارد، و در همان زمان سخنی منسوب به «جوزف گلنویل» را نقل میکند که زندگی پایدار تنها با قدرت اراده به دست میآید.
پس از مرگ لیجیا، راوی داستان با بانو «روونا» ازدواج میکند. اما او نیز بیمار شده و میمیرد. راوی که دچار پریشانی شده تمام شب را در کنار جسد او میماند و میبیند که روونا به زندگی باز میگردد اما تبدیل به لیجیا شده است…