





«مهناز» خانه پدریاش را فروخته و با پول آن خودرویی گرانقیمت خریده است. حالا در جستوجوی فرصتی است که بتواند آن را به همه اقوام و آشنایانش نشان دهد و حسادت آنها را تحریک کند.
مهناز در همین فکر و خیالهاست که یکی از اقوام دور به او خبر مرگ «خاله سوسن» هشتاد ساله را میدهد. مهناز از این خبر خوشحال میشود؛ چراکه مراسم ختم بنا به وصیت خاله سوسن در ویلای قدیمی او، واقع در اطراف «جاده چالوس» برگزار میشود. ازطرفی «شهاب»، شوهر مهناز که ظاهرش هیچ تناسبی با آن ماشیین ندارد، تحت فشار مهناز مجبور میشود از فروشگاهی که لباسهای خارجی دست دوم میفروشد، یک کاپشن دست دوم آمریکایی بخرد. ولی شهاب چون شنیده که در جیب بعضی از این لباسها دلار پیدا میشود، به جای انتخاب یک کاپشن شیک، کاپشن سبز رنگی را که شبیه اورکت نظامی تفنگ داران آمریکایی است، میخرد؛ فقط به این خاطر که احساس میکند در جیب بغلش یک چیز قلمبه، شبیه یک کیف پول وجود دارد.
شهاب کاپشن را به خانه آورده و متوجه میشود که در جیب بغل آن یک کیف پر از اسکناسهای ایرانی و یک دفترچه جلد چرمی کثیف وجود دارد. این موضوع موجب ناراحتی مهناز میشود و از شهاب میخواهد که هرچه سریعتر کیف پول را به صاحبش برگرداند. ولی وقتی آنها به مغازه میروند که کیف پول و دفترچه جلد چرمی را که به ظاهر دفترچه خاطرات است، به صاحب فروشگاه بدهند، متوجه میشوند که آن مرد در حالی که یک کارد تا دسته در سینهاش فرو رفته، کشته شده است…