

ما سه نفر هستیم
بيرون، شب بود و باد و برف. زن، شب يخ زده را پشت در بوييد، آهسته گفت:«ميلرزي». باد، پوفه هاي برف را از لاي در نيمه باز ريخت تو انبار. زن لرزان گفت: «مي ترسم». مرد از لاي در چشم به بيرم دوخت. فكر كر؛ زن را بايد همانجا توي اتاق مي گذاشت. گفت:« امشب كار را يكسره ميكنم.»